نمایشگاه کتاب
اتل متل خوشگلمو با نمک تولد منه بگید مبارک این کتاب شعر جدیدته عاشقشی امروز ساعت 6 در حالیکه داشتی عکساشو نگاه میکردی خوابت برد با هم رفتیم نمایشگاه کتاب،اولش که قبل از وارد شدن رفتی سراغ بستنی قیفی ها و یکدفعه نون بستنی هارو کشیدی پایین،داد بستنی فروشه دراومد هنوز بستنیش آماده نبود رفتیم تو نمایشگاه،طبق معمول واسه خودت میدویدی منم یه چشمم به تو یه چشمم به کتابا بود یه بنر بزرگ وسط نمایشگاه بود که هرازگاهی میرفتیتی سراغش ،تا اینکه یکی از غرفه دارا بهت گفت دست نزن میفته و دیگه طرفش نرفتی من رسیده بودم آخر یکی از سالنها و تو هم اون سرش بودی نمیدونم چی شد یکدف...
نویسنده :
مامان
20:10