عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

پسرم قند عسلم

نمایشگاه کتاب

اتل متل خوشگلمو با نمک            تولد منه بگید مبارک این کتاب شعر جدیدته عاشقشی  امروز ساعت 6 در حالیکه داشتی عکساشو نگاه میکردی خوابت برد با هم رفتیم نمایشگاه کتاب،اولش که قبل از وارد شدن رفتی سراغ بستنی قیفی ها  و یکدفعه نون بستنی هارو کشیدی پایین،داد بستنی فروشه دراومد هنوز بستنیش آماده نبود رفتیم تو نمایشگاه،طبق معمول واسه خودت میدویدی منم یه چشمم به تو یه چشمم به کتابا بود یه بنر بزرگ وسط نمایشگاه بود که هرازگاهی میرفتیتی سراغش ،تا اینکه یکی از غرفه دارا بهت  گفت دست نزن میفته و دیگه طرفش نرفتی من رسیده بودم آخر یکی از سالنها و تو هم اون سرش بودی نمیدونم چی شد یکدف...
30 شهريور 1393

شهربازی

جمعه با عمه شادی رفتیم شهربازی تمام مدت میدویدی اونم با چه سرعتی.......... از ما همیشه یه 100 متری جلوتر بودی خودت میرفتی سوار میشدی من بدو بدو میومدم حساب میکردم بعد  که پیاده میشدی بدو بدو میرفتی یه جای دیگه از اینکه اینهمه مستقلی خوشحالم وقتایی که بهت خوش میگذره اصلا اسم مامان و بابارو نمیاری و فقط به فکر کیف کردنتی سوار موتور شدی که 4 تا چرخ بزرگ دارن خیلی خوب رانندگی کردی و دور میزدی تو قایق پاهاتو خیس کردی
23 شهريور 1393

بابی من

صبحاقبل از اینکه به خودت زحمت باز کردن چشماتو بدی شروع میکنی به گریه کردنو میگی بابایی جدیدا میگی بابی من به منم میگی مامی اولا میگفتی مامانا خلاصه خودتو راحت کردی بابی و مامی دیگه نمیذاری من جلوی ماشین بشینم میگی:مامان عبق (عقب) کلا از خودم ناامید شدم چون تا حالا اصلا دعوات نکردم اصلا نمیدونی دعوا کردن چی هست من کی عصبانی میشم تا یک کار خطرناک میخوای بکنی هرچی بهت میگم میخندی مادر هم مادرای قدیم تازگیا هوای داداش کردی میگی :مامی داداش منو بابا سر اسم نی نی بعدی یکم اختلاف نظر داشتیم که علی کوچولوی من کارو یکسره کردی و اسم داداشتو انتخاب کردی البته الان خبری نیست     ...
1 شهريور 1393

بدون عنوان

خیلی دوست دارم شاید این جمله رو روزی هزار بار بهت بگم و هر بار یه لبخندی میزنی امسال نمیخواستم برات تولد خیلی بزرگ بگیرم چون واقعا پیک کاریم بود ولی عزیز جون گفت من کاری به  این حرفا ندارم کادومو گرفتم و میام تولد علی کوچولو ممنونم عزیز جون که انقدر تولد علی برات مهمه و انقدر علی و دوست داری خلاصه روز تولدت عزیز جونو بابا عباس و دایی و زندایی و خاله فهیمه اومدن خونمون اینکه دارم دقیق اسم میبرم به خاطر اینکه هرروز با حوصله اسمشونو میگی و ذوق میکنی البته نی نی هم میگی خیلی با نازنین بازی کردی کیک تولدت باب اسفنجی بود اما کادوها:عزیز جونو باباعباس یه دوچرخه خیلی خوشگلو آبی رنگ که خیلی هم خوشت اومد دایی سعید یدست لباس خوشگ...
27 مرداد 1393

عید 93

از 27 اومدیم شمال فقط 2 روزش آفتابی بود برای بیرون رفتن خیلی بیقراری میکنی تا میریم بیرون میخوابی، دیروز خاله سمیرا هم اومد شمال،اومدن عیددیدنی،دوباره ما باهاشون رفتیم عیددیدنی ویلاشون کناره دریاست ،وقتی دریارو میبینی ذوق میکنی میگی آبه آبه فردا عزیزجونم میاد،عیدی عزیزجون یه لباس خوشگل بود که عکسشو برات میذارم بابا عباس یه تراول 50 تومنی ،خاله سمیرا یه عروسک گاو قرمزو خاله فهیمه عروسک مورچه زحمت کشیدن برات گرفتن، عیدی منو بابا یه چادر مسافرتی کوچولو،وسایل خاکبازی  عاشق تخم مرغ جمع کردنی ولی باید خودتم بشکونیدشون    
9 فروردين 1393

بدون عنوان

پسر گلم نزدیک تحویل سالیم سال خیلی خوبی بود ولی خیلی سریع گذشت اصلا باورم نمیشه داره عید میاد امسال خیلی سر خودمو شلوغ کردم ولی تا جایی که تونستم کنارت بودم وگرنه پیش بابایی بودی  خیلی خیلی دوست داریم و  بهترینهارو برات آرزو داریم موهاتو کوتاه کردیم خیلی تغییر کردی ،رنگ موهات اول مشکی مشکی بود اما حالا روشن شده و بهت میاد ، هفته پیش دایی بزرگ مامان از مکه اومد خیلی اجتماعی هستی و بهت خوش گذشت با اشاره منظورتو میفهمونی،به کتری میگی آبه داخ   ، عاشق کتاب خوندنی تنها چیزی که میتونه تورو چند لحظه آروم نگه داره،مخصوصا کتاب علاء الدین و چراغ جادو،تازه به چراغ جادوش میگی آبه داخ اعتقادی به راه رفتن نداری حتی ...
26 اسفند 1392

بدون عنوان

آخرین اتفاقات یکماه اخیر، اول اینکه حدود سه هفته پیش ،نزدیک غروب من داشتم با تلفن خونه حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد زنگ خونه رو هم زدن،تو و بابا انقده با حال دور خودتون میچرخیدین عزیزجون و بابا عباس بودن حسابی سورپرایزمون کردن 2 روز بعدشم رفتیم جنوب،پشت عقدی عمه شادی،خیلی خوش گذشت، با نسیم حسابی جور شده بودی خیلی دختر مهربون و نازی بود که عکساتونو میذارم برگشتنی تو راه تب کردی  منو بابا میخواستیم بریم سمینار،تورو گذاشتیم پیش خاله سمیرا، مهد آرش جشن داشتن تو رو هم بردن ،خیلی بهت خوش گذشته بود تا حدی که موقع بیرون اومدن ،نمیخواستی بیای اونجا میرفتی زیر کرسی ،دوستای آرش هم پشت سرت میومدن تا اینکه مدیر مهد اومد د...
1 بهمن 1392