عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

پسرم قند عسلم

نفسم

 چند وقتیه رو شکم که میخوابی دنده عقب میری بعد ناراحت میشی چرا داری دور میشی دقیقا شیش ماه که شد رو به شکم برگشتی و از اون موقع هم پوشک کردنت خیلی سخت شده همش در میری خیلی چیزا بود که میخواستم بنویسم همشو یادم رفت عسلم خیلی دوست دارم زرده تخم مرغ دوست داری امروزم با علیرضا پسر عمه خوشگلت بازی کردی بعدم بوسش کردی این شعریه که منو بابا با هم برات میخونیم :من تورو دوست دارم گوگولی مگولی ای   
27 اسفند 1391

بیمارستان

از 21/12 نا 24/12 تو بیمارستان بستری بودی اول گفتن پنومونی بعد برونشیلولیت شب اول خیلی بیقراری میکردی بابا به زور خوابت کرد به سروصدا عادت نداشتی همش صدای گریه بچه ها میومد ،یا صدای خدمه و دکترا همه بلند بلند حرف میزدن منم کلی حرص میخوردم ولی از فرداش به سروصدا عادت کردی بابا همش میومد بهت سر میزد ولی انگار ازش سیر نمیشدی همش بهونه بابارو میگرفتی میگفتی بابا منم صدای ضبط شده بابارو تو گوشیم داشتم تنها چیزی که آرومت میکرد............... تا میرفتم تو سالن تلفنی حرف بزنم برمیگشتم میدیدم نیستی و همه جا رو دنبالت میگشتم میدیدم پرستارا بردنت خیلی بهت محبت داشتن برات آهنگ میذاشتن و ازت عکس مینداختن تو هم که کلا دل شکوندن تو کارت نیس...
27 اسفند 1391

سشوار

دو ماهت بود که فهمیدم با صدای سشوار آروم میشی حتی اگه دلت درد میکرد اولا سعی میکردم فقط تو شرایط فورس ماژور ازش استفاده کنم و ازت کلی فاصله داشته باشه اما از وقتی که سرما خوردی بدون سشوار نمیتونی بخوابی تا خاموشش میکنم بیدار میشی پریشب با بابا پاشویت کردیم خیلی تب کرده بودی تا نزدیکای صبح بیدار بودیم ولی دیشب بابا خسته بود و با هم تا صبح بیدار بودیم شیرتو میخوردی سشوارو روشن میکردم میخوابیدی تا خاموش میکردم بیدار میشدی میگفتی ما،ماما منم کلی انرژی میگرفتم بغلت میکردم تو هال بچرخونمت میدیدم با کلی هیجان داری دوروبرتو نگاه میکنی و از خواب خبری نیست و این برنامه دیشبمون بود تا صبح که تکرار میشد فدات بشم که مامان طاقت مریض ش...
20 اسفند 1391

دريا 5

از دوشنبه بعدازظهر رفتيم شمال رفتيم باغ پرندگان ،رودخونه،دريا،تازه يه دوستم پيدا كردي كه جت اسكي داشت زود بزرگ شو بريم قايق سواري و ماهيگيري و جت اسكي سواري خيلي از پرنده ها و حيوونا خوشت اومد كه عكساشو ميذارم  اولاش بهت ميگفتم علي بي دندون بعد شدي علي يه دندون،حالا هم علي دو دندون،كي بشه كه بگم علي سي و شش دندون موقع شير خوردنم بدجوري گاز ميگيري موندم دندون بالاييات كه در بياد ديگه چيكار ميكني   ...
11 اسفند 1391

دست بوسي

امروز اومديم خونه عزيزجون تا عزيزجونو ديدي خنديدي و كلي خودتو شيرين ميكردي يه عادت بامزه داري اينه كه موقع شير خوردن يكدفه دستتو مياري من بوسش كنم سه ماه قبل بود كه موقع شيرخوردنتدستتو بوس كردم از اون موقع خوشت اومده و شده جزئ برنامهات تصور كن من بايد كلي دست آقارو بوس كنم تا شير بخوره ا ...
7 اسفند 1391

دو اژدها

این عکسای رها کوچولو دختر عموی نازته رها متولد 3 فروردین که ماه دیگه به سلامتی میشه یکسالش تو و رها دوست دارید با هم بازی کنید یکم بزرگتر بشی میتونید با هم بازی کنید     ...
4 اسفند 1391

اولین سوپ

پسر نازنینم 24 دی اولین دندونتو درآوردی 2 بهمن اولین سوپتو خوردی و اولین سیب شدیدا بابایی شدی هر وقت میذارمت زمین گریه میکنی و اینور اونورتو نگاه میکنی تا بابا رو پیدا کنی میگی بابا  بابا با روروئک راه میری       ...
4 اسفند 1391

واکسن

کوچولوی نانازم خیلی وقته که نتونستم وبلاگت و آپ کنم دیشب یه عالمه مامان بابا گفتی فدات شم دل مارو حسابی آب کردی وقتی میزاریم تو روروئک خودتو اینور اونور هل میدی شبا که میخوای بخوابی انقد بر میگردی و اینور اونور میکنی تا بخوابی تا صبح هم یه دور 360 درجه با هم میزنیم تو میچرخی منم مجبورم باهات بچرخم وقتایی که خیلی بیقراری میکنی و شیر خوردنت خیلی طول میکشه قبل از خوابیدنت چند بار میخندی انگار از مامان تشکر میکنی یه هفته است که داری فرنی میخوری ... واکسنتم با بابامحمد زدیم که سه روز کمی تب داشتی با آب ولرم و نمک پاشویت کردم     ...
24 بهمن 1391

بدون عنوان

پسرقشنگم بالاخره اومدیم خونه خودمون،پریشب ولیمه احمد رضاکوچولو بودکه خیلی بهت خوش گذشت عکساشو برات میذارم ولی احمد رضا همش خواب بود فقط مامان تونست آخراش ازش عکس بندازه خیلی جیگره ...
12 بهمن 1391

باباعباس

ديروز با عزيزجون و باباعباس فوتبال بازي ميكردي انقده ذوق كرده بودي كه بلند بلند ميخنديدي شديدا ذوق كرده بودي آرش جيگرم برات الفباي اوا آورده بود كه خيلي دوست داشتي با عزيزجونو باباعباس بازي ميكردي هر وقت كه ميگفت افرين سريع برميگشتي بابا عباسو نگاه ميكردي ،يجوري كه انگار بابايي ببين بهم گفت افرين تا صداي بابا عباس و ميشنوي ديگه رو زمين بند نميشي چه برسه كه ببينيش حتي وقتي كه گريه ميكني تا بابا عباسو ميبيني ميخندي كلي تاب بازي و توپ بازي ميكنيد ....
4 بهمن 1391