عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

پسر گلم نزدیک تحویل سالیم سال خیلی خوبی بود ولی خیلی سریع گذشت اصلا باورم نمیشه داره عید میاد امسال خیلی سر خودمو شلوغ کردم ولی تا جایی که تونستم کنارت بودم وگرنه پیش بابایی بودی  خیلی خیلی دوست داریم و  بهترینهارو برات آرزو داریم موهاتو کوتاه کردیم خیلی تغییر کردی ،رنگ موهات اول مشکی مشکی بود اما حالا روشن شده و بهت میاد ، هفته پیش دایی بزرگ مامان از مکه اومد خیلی اجتماعی هستی و بهت خوش گذشت با اشاره منظورتو میفهمونی،به کتری میگی آبه داخ   ، عاشق کتاب خوندنی تنها چیزی که میتونه تورو چند لحظه آروم نگه داره،مخصوصا کتاب علاء الدین و چراغ جادو،تازه به چراغ جادوش میگی آبه داخ اعتقادی به راه رفتن نداری حتی ...
26 اسفند 1392

بدون عنوان

آخرین اتفاقات یکماه اخیر، اول اینکه حدود سه هفته پیش ،نزدیک غروب من داشتم با تلفن خونه حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد زنگ خونه رو هم زدن،تو و بابا انقده با حال دور خودتون میچرخیدین عزیزجون و بابا عباس بودن حسابی سورپرایزمون کردن 2 روز بعدشم رفتیم جنوب،پشت عقدی عمه شادی،خیلی خوش گذشت، با نسیم حسابی جور شده بودی خیلی دختر مهربون و نازی بود که عکساتونو میذارم برگشتنی تو راه تب کردی  منو بابا میخواستیم بریم سمینار،تورو گذاشتیم پیش خاله سمیرا، مهد آرش جشن داشتن تو رو هم بردن ،خیلی بهت خوش گذشته بود تا حدی که موقع بیرون اومدن ،نمیخواستی بیای اونجا میرفتی زیر کرسی ،دوستای آرش هم پشت سرت میومدن تا اینکه مدیر مهد اومد د...
1 بهمن 1392

تافا دابا

دابا دابا مندابا مندابا آب علی  نو نو ،بابا ماما  ،فعلا همینارو یادم میاد یادمه خاله فهیمه بچه بود خوشحال میشد میگفت تافا ،عصبانی میشد میگفت تافا حالا تو میگی دابا یاد تافا خاله فهیمه میفتم
25 دی 1392

بدون عنوان

دو هفته پیش سرما خوردی بردمت دکتر،یعنی مطبشو ترکوندی هاااااااااااااا دکتره سر آخر گفت فقط یه سوال دارم ازتون شما اینو تو خونه چجوری نگه میدارید؟؟؟؟؟؟؟؟ یه پسره 5-6 ساله هم با مامانش اومده بود میخواستم حواست و پرت کنم و دست به کلید برق نزنی بهت میگفتم نی نی......یکدفعه داد میزدی نی نی،ماشاا.... صدا 6 دونگ،بنده خدا ترسید رفت زیر صندلی قایم شد....همه خندیدن
24 آذر 1392

بدون عنوان

از یکشنبه اومدیم شمال،هر شب میرفتیم مسجد عزاداری،هر وقت میگیم حسین حسین ،سینه میزنی مراسم شیرخوارگان هم رفتیم ولی دوربین و یادم رفت ببرم،البته عزیزجون با گوشیش چندتایی ازت عکس انداخت کلی عکس دارم که باید بزارم تو وبت ولی وقت نمیکنم دو شب پیش یه پسر 5 ساله تو مسجد برات ادا درمیاورد و میخواست بترسوندت،تو شروع کردی به ادا دراوردن و ترسوندنش،همزمان هم یه دختر 6 ماهه کنارت بود که با دستت براش بوس میفرستادی وقتی با دستت بوس میفرستی بلند میخندی و ذوق میکنی کل جمعیت 1000 نفری مسجد دیگه میشناختنت و کلی دوست پیدا کردی یه بارم یه پسر 6 ساله اومد جلوت هلت داد انداختت،سریع پا شدی رفتی طرفش جلوش وایسادی که بابا زودی خودشو بهت رسوند کلا ترس...
24 آبان 1392

علی زلزله

الان شمالیم،کلی داری خوش میگذرونی منو بابا به این نتیجه رسیدیم واسه کوچولوی نانازمون یه باغ خوشگل درست کنیم خونه باغ برای بچه هایی به سن تو یعنی بهشت،هم بازیتو میکنی هر وقتم که گرسنت شد از میوه های باغ میخوری........ درختای پرتغال نزدیک زمین اند خودت از درخت میکنی بعد با دندون پوستشو میکنی میخوریش اسم انارو میگی،صبح با باباعباس رفتیم پنج شنبه بازار،یه پیراشکی همون اولش برات خریدم تا آخرش که میگشتیم مشغول خوردنش بودی همش تو بغلمون بودی ،آخه تا میزاشتیمت زمین میرفتی سروقت بساط مردم، خاله سمیرا و عزیزجون دیروز رفتن تهران،با خاله سمیرات خیلی جور شده بودی همش با ایمائ و اشاره باهاش حرف میزدی و کلی تو باغ میگشتی ،تازه کیش کردن مرغارو ه...
9 آبان 1392

بدون عنوان

یه عروسک داری بهش میگی دادا موقع غذا خوردن هم بهت میگم علی دادا گرسنشه؟سریع میری میاریش ،خلاصه خیلی دوسش داری،دو روز پیش هم که لباسش غذایی شده بود من درش آوردم بردی انداختی تو ماشین لباسشویی اگه تو خونه یه چیز جدید باشه تو 3ثانیه پیداش میکنی و میری سراغش قراره بریم شمال اونجا کلی بهت خوش بگذره،چهارشنبه هم عروسی دختردایی مامانه که میدونم خوشت میاد خلاصه از شنبه یه برنامه فشرده داریم تا آخر هفته،ایشالله سفر ایرانگردیمونم از هفته بعدش شروع میشه و پسر گلم قراره همه شهرای ایرانو ببینه همچین با احساس میگی بابا که نگو،یک کلمه میگی ولی انگار تمام احساساتتو میخوای تو اون کلمه بیان کنی،ا ز وقتی 6 ماهت شدو تونستی بچرخی عملا پوشک کردنت...
25 مهر 1392

بدون عنوان

عاشق لامپی،بهش میگی باپ،به آب میگی باب دو روز پیش عزیز جونو باباعباس اومدن خونمونو ماشین شارژیتو که شمال مونده بودو جا نداشتیم بیاریم برات آوردن فکر نمیکردم به این زودی رانندگیشو یاد بگیری البته فقط گاز میدیو آهنگاشو عوض میکنی، اگه صبح پاشی و خدای نکرده بابات رفته باشه در حالو نگاه میکنی و گریه میکنی اگه پاشی و بابارو ببینی شروع میکنی به خندیدن،اگه صدای باباتو از صد فرسخی بشنوی تو خواب عمیق هم باشی سریع پا میشی و دنبالش میگردی روز اول مدرسه ها رفتیم دانشگاه،دفاع عمه شادی بود که با نمره 18 ارشد حقوقشو گرفت ما 3 دقیقه فقط تو کلاس بودیم تو سروصدا کردی رفتیم تو حیاط دانشگاه،کلی با مورچه ها بازی کردی و از فضای سبز اونجا نهایت استف...
8 مهر 1392

بدون عنوان

پسر قشنگم انقده برات حرف دارم بزنم که نگو چند روز پیش با بابا رفتیم اصفهان و قم، تو جمکران یعنی ترکوندی ها،خیلی شلوغ بود از همون دم در ورودی اول صندلی خادم مسجدو با خودت کشون کشون میبردی یه صندلی پلاستیکی بزرگ بود بعد که رفتیم تو ،میز یه خانم خادم مسجد که روش ترمه بود با کلی وسیله،سریع رومیزی و کشیدی و همش ریخت مردم جمعشون کردن.....ولی خداییش اون خانمه هیچی نگفت بعد شروع کردی به دویدن،انقده ذوق کرده بودی راه میرفتی دست میزدی و میرقصیدی و میخندیدی به وسایل هیچکس هم رحم نمیکردی از مهراشون گرفته تا کفش و کیف و ............ یه دختر 5 ساله یه عروسک پلنگ صورتی داشت که خیلی هم رو عروسکش حساس بود شمردم 20 دفعه رفتی سراغش،تا ازت میگرفت می...
2 مهر 1392

بی بی

دیروز سالگرد عقد من و بابا بود میخواستیم شب بریم بیرون که خبردار شدیم مامان بزرگ بابا ساعت ٦ بعد از ظهر به رحمت خدا رفته با اینکه ٩٦ سالش بود حافظه عجیبی داشت همه چیزو یادش بود زن دوست داشتنی بود خدا رحمتش کنه دیشب تو و بابایی و خاله صدیق تو ماشین بودید و خاله برای مامانش میخوند و تو هم اولاش باهاش میخوندی بعد که دیدی خاله گریه میکنه لوچ کردی و گریه گردی خاله هم با تموم ناراحتیاش بخاطر تو دیگه گریه نکرد  خاله صدیق کوچیکترین دختر بی بی بود و این سه سال آخر که بی بی خیلی اذیت بود با جون و دل ازش مراقبت کرد و تو این سه سال حتی یه سفر هم نرفت .......... بابا میگه خاله بارشو بسته با این کارش ایشاله که خاله همیشه سالم و سرزنده...
18 شهريور 1392