عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

خانم همسایمون جمعه اومد در زد که تنهام و حوصلم سر رفته .............. یه نی نی دو ماهه توراه داره،بعد قرار شد با هم بریم بیرون یه دوری بزنیم. بابا ماشین منو برده بود و من نمیتونستم با ماشین بابا رانندگی کنم. بعد از سه ساعت رفتیم امامزاده،امامزاده در حال بازسازی بود. ولی تو همش میدویدی منم دنبالت.............. خود ضریح دو تا در برای خانما گذاشته بودن من نمیدونستم بدو بدو رفتی زیارت کنی ....... منم بیرون منتظرت بودم تا اومدی کفشاتو پات کنم....... بعد متوجه شدم که یه در دیگه هم هست ،یه خادم گفت از در پشتی رفت بیرون........... وقتی پیدات کردم دیدم با حالت بغض کرده وایسادی و لبات آویزون بود و تو جمعیت چشم میچرخوند...
22 آبان 1393

خامه عسل

دیروز داشتم برات غذا آماده میکردم که رفتی از یخچال یه خامه عسل آوردی دنبال نون میگشتی،بهت نون سنگک دادم خودت نشستی تا آخرشو خوردی بعد سرتو گذاشتی رو بالشت و خوابیدی........... این استقلالتو دوست دارم نشونه بزرگ شدنته البته هستن کسایی که 50 سالشون هم شده ولی هنوز شدیداوابسته هستن حتی تو خصوصیترین تصمیم های زندگیشون هم نمیتونن تصمیم بگیرند........ این جمله رو از وقتی بجه بودم تا الان هزاربار شنیدم ولی هیچ وقت معنیشو نفهمیدم: ( مامانم منو میکشه .............) شنیدنش از زبون متاهلها ،واقعا آدم هنگ میکنه......... آخه اینو تازه از زبون یکی از دوستام شنیدم ایندفعه بهش توپیدم تصور کن بچه دار شده میگه اگه مامانم بفهمه ...
20 آبان 1393

جک و لوبیای سحرآمیز

این کتابو خیلی دوست داری ولی من وقتی به قسمت دزدی جک میرسم میمونم چی بگم؟؟؟؟؟!!!!!! تصور کن بری از یکی سه بار دزدی کنی بعد آخرسر بکشیدش این قسمتشو برات سانسور میکنم ولی بعضی کتابا خیلی بدآموزی دارن ...
17 آبان 1393

کتاب قصه

رفتم برات کلی کتاب خریدم ،فروشنده میگفت:برای مدرسه میبری؟؟؟؟؟؟؟ از بس کتاباتو خووندیم و نقششون و بازی کردی خسته شدی و گفتی: کتاب جدید میخوام........... دیشب داشتیم شنگول و منگول و باهم بازی میکردیم تو نقش گرگ و بازی میکردی منم نقش شنگولو منگول و رسیدیم به اونجایی که درو باز میکنن میبینن گرگه،یکدفعه گفتم گرگه وای گرگه........ ترسیدی گفتی واااااایییییییییی گرگه وااااااییییییی بعد با سرعت نور دررفتی................ فکر کنم یه دوساعتی خندیدم     ...
17 آبان 1393

بدون عنوان

دیروز با هم رفتیم باغت،کلی بازی کردی، میگفتی مامان بستنی قیفی خوردم خیلی کیف کردم سوار شتر شدم خیلی کیف کردم با هم که میریم بیرون بدو بدو میری پشت فرمون میشینی و میگی مامان برو نیا.....اصلا داستانی داریم با هم سر این قضیه دیروز تو باغ یه حرکت زدی یعنی تا الان دارم بهش فکر میکنم رفتی پشت فرمون بالاخره بعد از یکربع خواهش و تمنا و...بغلت کردم گذاشتمت صندلی عقب(به قول خودت عبق) خودم نشستم سوئیچ و برداشتی انداختی لای در عقب ،بعد درو باز کردی هیچی دیگه تا من پیاده شدمو سوئیچ و از رو زمین برداشتم پریدی پشت فرمون........ دوباره روز از نو............  
17 آبان 1393

گوشش ببر

خیلی دوست داشتی بخونی،همش میگفتی بخونم بخونم میگفتم اگه بخونی چی میگی؟ میگفتی حسین حسین آآآآآآآآآآآآآآآآ بعد با حالت گریه میگفتی مداح و گوشش ببر ،بندازش تو آب،من بخونم ماشاا... صدای خیلی بلندی داری بدون میکروفون هم بخونی مشکلی نداری     ...
14 آبان 1393

یا حسین

با بابات شبا میرید هیئت،اما یه مشکل اساسی وجود داره واون اینکه میخوای بخونی اولین شبی که رفتی سینه میزدی و میگفتی یا حسین دیشب هم سه تایی رفتیم هیئت که بس شیطونی کردی به بابات گفتم مارو برسونه خونه تو هیئت یه لحظه که کسی حواسش بهت نبود رفتی میکروفون رو برداشتی بلند گفتی:یا حسین تو حیاط مسجد تاب و سرسره بود بازی کردی،رفته بودی رو سرسره نمیذاشتی کسی بیاد بالا بلند میگفتی برو پایین،بچه ها هم که از تو بزرگتر بودن واقعا لطف میکردن و هیچی بهت نمیگفتن از خود سرسره میومدن بالا نه از پله هاش رسیدیم در خونه دسته اومد پلک هم نمیزدی،با مداح دسته میگفتی کربلا کربلا خیلی سرد بود خونه نمیومدی ،قرار گذاشتیم هروقت دسته اومد بریم بیرون...
6 آبان 1393

بدون عنوان

داشتیم اتوبان بسیج و میرفتیم بالا،یکدفعه ماشین جلویی زد رو ترمز،منم هرجوری بود جمش کردم پشت سری کوبوند به ماشین ما،ترسیدی گریه کردی پیاده شدم گفتم آقا چه وضع رانندگیه؟گفت اصلا خودتو ناراحت نکن هیچی نشده گفتم من ناراحت نشدم پسرم ترسید رفت برات آب بیاره دیدم چیزی نشده راه افتادم ،یکربع بعد همون ماشین رسید بهمون تو حرکت یک جفت کفش داد گفت تولیدی خودمونه برای پسرت که ترسید تازه بعدش رفتیم پمپ گاز که تو مسیر بود اولین بار بود اونجا میرفتیم اشتباه رفتم اول صف دراومدیم راننده اولی گفت بیا نوبت من گاز بزن قبول نکردم گفتم امکان نداره وایمیسم نوبت خودم........... خلاصه دیدم همه راننده ها دارن اصرار میکنن بی نوبت رفتیم. خا...
3 آبان 1393

همسفر

دومین مسافرت مامان پسری و با هم رفتیم اول راه گفتی مامان شیر گاو میخوام، گفتم باشه الان میخرم گفتی نه بابا خریده تو یخچال همونو میخوام............ خلاصه رفتیم کلی خوراکی خریدیم  توراه همش به من خوراکی میدادی میگفتی مامان بخور تازه باید تو سرعت 120 تا برات خوراکیاتم باز میکردم ....... همسفر خوبی هستی با هم حرف میزدیم و خوراکی میخوردیم   ...
3 آبان 1393