عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

امروز با مهدی فوتبال بازی کردید و خیلی بهتون خوش گذشت چند روز پیش با بغض ازم پرسیدی:مامان چرا اونشب که مهدی و دنیا آوردی نیومدی پیش من؟؟؟؟؟
11 اسفند 1394

بدون عنوان

یه بارم از دستت ناراحت بودم قند رو چوب مبل ها میکشیدی بهت گفتم علی من الان از دستت ناراحتم چییکار کنم؟؟؟ لپتو آوردی جلو گفتی خوب منو بوس کن ناراحتیت تموم میشه  
11 اسفند 1394

بدون عنوان

خیلی خیلی فعالی در نتیجه خرابکاریاتم زیاده داشتم مهدی و عوض میکردم دیدم صدات داره از بیرون میاد نگو پنجره اتاقتو باز کردی داری داد میزنی بهت گفتم علی اصلا نمیشه یه لحظه هم ولت کردا گفتی خوب مامان ولم نکن حرف حسابی هم که جواب نداره😂😂😂😂
11 اسفند 1394

بدون عنوان

یه بار که با سوگند رفته بودید باغ،آتیش درست کرده بودید، بابا هم سربسرت گذاشته بود که علی از جوونیات برای سوگند بگو تو هم گفته بودی اون موقع ها جنگ بود میدونی و خلاصه کلی از جوونیات تعریف کرده بودی😂😂😂😂 تو مهد رها برات صندلی گذاشت گفت علی بیا با هم درددل کنیم نگو بابا به رها گفته بود با سوگند درددل کردی سریال کیمیا که جنگ و نشون میداد از رو اون جوونیاتو تعریف کردی
5 اسفند 1394

بدون عنوان

امروز اصلا بهانه مهدو نگرفتی خودمون کلی با هم بازی کردیم و خندیدیم طبق معمول رفتیم شکار یک هفتس تلوزیون و روشن نکردیم بدون کنترل روشن نمیشه و بابا کنترل و برداشت تقریبا معتاد شده بودی تا چشمتو باز میکردی میگفتی پویا و اصلا پلک هم نمیزدی الان بجاش خودم روزی 10 تا داستان برات از علی قهرمان میسازم و میگم خیلی هم خوشت میاد مخصوصا وقتی علی قهرمان عقاب طلاییشو صدا میزنه  تو میگی دوست داری علی قهرمان چیکار کنه منم سریع سرهمش میکنم بعضی موقع ها هم از خوشحالی و ذوق پا میشی و داد میزنی و دست هروقت خیای شلوغ میکنی و دیگه کسی جلودارت نیست یا میری سراغ مهدی،تا میگم داستان علی قهرمان،آروم میشی و میشینی تا برات بگم   ...
4 اسفند 1394

مهد 2

مدیره بهم گفت چرا دفتر نقاشی نیاوردی میریزیم جلوشون مشغول میشن گفتم بخاطر اینکه روز اولمونه رها موقع میوه خوردنش همه رو صدا کرد تو و یکی از پسرا توند توند امان نمیدادید به هم  ساعت 11 یه پسر دوساله بامزه خیلی خیلی شیرین رو آوردن اسمش ارشیا بود دقیقا یکساعت با شال و کلاه و کیف تو سالن وایساده بود هیچکس نمیگفت خرت به چند انقدر بامزه حرف میزد آدم دوست داشت به حرف بگیردش جوابایی میداد محکم و ریلکس  یه دختر دو سال و هشت ماه آوردن که از رو صندلی افتاد و پایه صندلی خورد تو دهنش نفسش چند لحظه رفت کلا اونم روز اولش بود ولی چون افتاد خیلی ترسید عمش میگفت دیگه دوست نداره بیاد  بیشتر توپارو ریخته بودید بیرون،کارورزه جمعشون کرد...
4 اسفند 1394

مهدکودک

امروز امتحانی بردمت مهدکودک،خودم که کلا مخالفم ولی چون تعداد بچه ها کم بود و رها هم اونجا بود بردمت ببینم خوبه یا نه مهد خوبیهایی هم داره مثل اجتماعی شدن بچه ها و بازی کردنشون بابا منو تو ومهدی ورسوند مهد،تا رفتیم تو رها گفت علی جونم اومده واستقبال خیلی گرمی ازت کرد وواقعا ازش ممنونم چون اولین بار بود وارد همچین محیطی میشدی  بچه ها داشتن نقاشی میکشیدن یه دختر 4ساله و دوتا پسر با تو 5 نفر میشدن بقیه به خاطر آلودگی هوا نیومده بودن یه خانوم هم فقط تومهد بود که همگی نشسته بودن وقتی من داشتم تو سالن باهاش حرف میزدم تو اول از رو صندلیت بلند شدی و رفتی زیر میز بعد بقیه بچه ها ،صندلیارو برداشتید بعد رفتید رو میزو خلاصه کلا کنفیکون کرد...
4 اسفند 1394

بدون عنوان

کنترل و خودت پیدا کردی بین پشتی های مبل گذاشته بودیش دوروز قبل با بابا رفتی پیش یکی از دوستاش که گوسفندداره خیلی بهت خوش گذشته بود با بزغاله های یکروزه کلی بازی کرده بودی، دندونای داداش مهدی دراومد داریم با هم آماده میشیم اولین جشن خونوادگی 4نفرمون و بگیریم کیک و خودت رفتی سفارش دادی  و برای غذاهاش باهم داریم برنامه ریزی میکنیم
9 بهمن 1394

بدون عنوان

الان سه روزه کنترل و قایم کردی پیداش نمیکنیم هر وقت میخوای بری بیرون قایمش میکنی تا مبادا من شبکه پویارو  عوض کنم 
5 بهمن 1394

بدون عنوان

دیروز با سوگند دختر یکی از دوستهای بابا رفته بودید باغ،سه سالشه و خیلی با نمکه،اومده بودی خونه میگفتی مامان اسمش شوگنده خیلی بهتون خوش گذشته بود شب هم راحت خوابیدی این تحرک و فعالیت برای سلامتی و روحیت خیلی خوبه دیروز داداش اولین سوپشو خورد و باهاش عکس انداختی فقط پنج ماه دیگه صبر کن تا داداش بزرگ بشه و حسابی باهم بازی کنید دیروز تو باغ آتیش درست کرده بودید و حسابی چایی خوردی از وقتی خیلی کوچولو بودی در مورد پفک و نوشابه کلی باهات صحبت کردیم که ضرر داره والان تحت هیچ شرایطی پفک و نوشابه نمیخوری یه خاطره از پفک از زبون خودت که همیشه برام تعریف میکنی با بابا رفته بودیم بانک یه خانمه گفت پفک بخور من گفتم نه نه ضرر داره من پفک ...
5 بهمن 1394