عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

اینو از زبون خودت مینویسم امروز من حلقه رو آوردم که یکدفعه به صورت مهدی زدم .....خوب، که بعدش مهدی گریه کرد که آخرش بابا اومد حلقه رو از دست من گرفت انداختش بیرون....... یکم تند گفتی تا نوشتم منظورت حلقه ورزشی بود که سه بار باهاش مهدی و زدی البته هر 3 بارشم قصدی نبود و خورد بهش.......
19 اسفند 1395

چرا

یه مدت خیلی "چرا"میگی......جرف از دهن ما درنیومده میپرسی چرا؟؟ جوابتو میدیم آخرش میپرسی چرا انگار عادت کردی مثلا یبار گفتی من خورشت کرفس دوست دارم.... من:پس خورشت کرفس درست میکنم برات،حالا که انقدر دوست داری تو:چرا؟؟؟؟!!! من:چی چرا!!! تو:من چرا خورشت کرفس دوست دارم؟؟؟ من:!!!!!  
18 اسفند 1395

بدون عنوان

برای مهدی نتونستن یه کلمه تعریف نشده اس .....انقدر به تلاشش ادامه میده تا به هدفش برسه...... یکی از مهم ترین اهدافش آشپزی کردنه.....در فر و باز میکنه و مثل پله ازش میره بالا......و شروع میکنه به آشپزی.....از وقتی تونست راه بره اینکارو کرد....تو هم استقبال شدیدی از این کارش کردی و دوتایی با هم میرید رو در فرو مهدی آشپزی میکنه تو بپر بپر..... حالا منو بابا دنبال یه راه که جلوتون و بگیریم از اونجایی که آقا مهدی کلا بی دنده تشریف دارند تا حالا موفق نشدیم فقط خداروشکر حرف ترو میخونه که تو هم رفتی تو گروهش که با هم شلوغ کاری میکنید......تخم مرغ میکوبه زمین....یکی دیگه از اهدافش کوبیدن هر وسیله ای تو تلوزیون....حتی قاشق و از سر غذا برمیداره و...
18 اسفند 1395

ای ایران سالار عقیلی

چند ماه پیش که سریال معمای شاه و میداد، بابا از آهنگ تیتراژش خیلی خوشش میومد میرفت کنار تلوزیون و همرا با سالار عقیلی براتون میخوند....... انصافا هم قشنگ میخوند ،تو و مهدی هم این آهنگ و خیلی دوست داشتید ،مهدی که میرفت پیش تلوزیون و میگفت ای ایرا .....فکر میکرد هر لحظه که تلوزیون و روشن کنه ای ایرانه بابا با گوشی خودش از اینترنت دانلودش کرد .....ومهدی عاشق این آهنگ....روزی بالای 100 بار میگه ای ایرا .....واز بابا میخواد براش پلی کنه......حتی با این آهنگ شبها میخوابه.... تا آخرشم با دقت میشینه گوش میده...... حالا تو به این آهنگ حساس شدی و نمیذاری گوش کنه بجاش شازده خانوم ستارو میذاری اصلا هر آهنگی به جز اونیکه مهدی دوست داره....... ...
18 اسفند 1395

بدون عنوان

امروز آخرین روز باشگاهت بود .....نیم ساعت آخرو کلا بازی کرده بودید و خیلی خوشحال بودی.....موقع برگشت شیرینی خامه ایی گرفتی......بعد از اینکه به قول خودت سهم مارو دادی برداشتیش....... یکساعت بعدش منو بابا داشتیم باهم حرف میزدیم دیدم صداتون درنمیاد خونه ساکت ساکت بود از شما دوتا هم خبری نبود....... با مهدی تو آشپزخونه زیر اپن نشسته بودید و جعبه شیرینی دستتون،میخوردید و ریز ریز میخندیدید...... 
18 اسفند 1395

بدون عنوان

امروز برای کلاس بازیگریت کلی تیپ زدی موهاتو ژل زدی........براشون خوان سوم رستم و خوندی یکم بلندو تند میخونی که مربیت گفت باهات کار میکنه و درستش میکنه و میگفت این بچه عالیه عالی..... مدیر کتابخونه مهدی و عضو افتخاری کرد وبه هردوتاتون کتاب هدیه داد...... این عکس از کانال خود کتابخونه برداشتم ...
17 اسفند 1395

بدون عنوان

رابطت با مهدی عالی شده هرچند هرازگاهی از خجالت هم درمیاید ......تو کارهاش کمکش میکنی امروز کفشاشو براش درآوردی.....بردیش بیرون بعد باهاش آجربازی کردی..... وقتی مهدی میخواست دنبال بابا بره بیرون....رفتی دستاشورفتی و با لحن بچه گونه گفتی نرو داداش خوبم بمون باهام بازی کن مهدی اون حرف شنوی که از تو داره از ما نداره......
17 اسفند 1395

بدون عنوان

دیروز تو باشگاه دوباره تشویقت کردند ......رو جامپینگ میپریدید......فقط پاجمع سینه زدید ولی محکم زده بودی و خیلی رفته بودی بالا.... مربیتونم گفته بود بزن قدش.... که از حرف مربیت بیشتر خوشت اومده بود و با ذوق تعریف میکردی......
17 اسفند 1395

پنکیک خورون

تو هفته یه روز صبحانه پنکیک درست میکنیم...... یکبار شبش هماهنگ کردیم فرداش درست کنیم....اما صبح هرچقدر منتظر موندم بیدار نشدی منم دلم نمیومد بدون تو درست کنم عاشق اینکاری...... بالاخره ساعت 10 اومدم سراغت انقدر بوست کردمو نازت کردم تا یکم بیدارشدی بغلت کردم گذاشتمت رو اپن،ظرف و قاشق و دادم دستت....... الان هروقت قرار میذاریم فرداش پنکیک درست کنیم میگی با بوس بیدارم کن ولی ایندفعه ناز کردنش بیشتر باشه........
13 اسفند 1395

بدون عنوان

پریشب تو مسجد یه حرکت زدی که خیلی ذوق کردم ...... درسته خیلی به قول خودت شلوغ کاری میکنی در عوضش انگار پخته ترم میشی.... دو تا دختر 7-8 ساله بودن که انگار مراقب بودن بچه ها شلوغ نکنن......میومدن طرف تو ،که میرفتی اینورو اونور و یا با بقیه بچه ها بازی میکردی اصلا واینمیسادی ببینی چی میگن بنده خداها....... مهدی خیلی ذوق کرده بود میدوید و بلند بلند میخندید........ رفتن طرف مهدی و دعواش کردن مهدی هم با جدیت جلوشون وایساده بودو داد میزد علا علا صدای مهدی خیلی بلنده دیگه وقتی داد بزنه دیگه هیچی.....علا میگفت و به زبون خودش دادو بیداد میکرد. ........آخر مسجد بودی صداشو شنیدی دویدی با یکدستت مهدی دادی پشت سرت و محکم جلوشون سینه سپر کردی و ...
13 اسفند 1395