عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

الان ایام فاطمیه است ظهر رفتیم امامزاده.....اولش که دسته اومد رفتی وسط دسته و شروع کردی به سینه زنی ،مهدی هم بدوبدو خودشو بهت رسوند باهم سینه زنی میکردید یدست مهدی و گرفته بودی......حیاط بزرگی داشت راحت برای خودت بازی میکردی.....منم دورادور داشتمت.....موقع ناهار گرسنت شده بود همش میپرسیدی پس کی شام میدن..... موقع نماز مهدی پیش بابا بود که وقتی بابا داشت نماز میخوند سرش بین نرده ها گیر کرده بود.... شب رفتیم یه مسجد جدید که همگی خیلی از فضاش خوشمون اومده بود مسجد گرد بزرگی بود که طبقه اولش مردونه بود طبقه بالاشم گرد بود که نرده داشت پایین و میدیدی ،قشنگترین مسجدی بود که تاحالا دیدم....حالا سرتو لای نرده هاش گیر کرد کلا با قربان بچه جون تفا...
12 اسفند 1395

بدون عنوان

دیروز بستنی قیفی گرفتید مهدی سیر بود آروم آروم میخورد آب میشد میریخت رو لباسای خودش و من.......... تو یه حرکت تو یطرفشو گاز گرفتی من یکطرف بستنی و  مهدی انقدر عصبانی شدو گریه کرد که بابا جفتمونو نزدیک بود از ماشین بندازه بیرون...... فکر کنم قربان بچه داره کم کم لوس میشه ها
11 اسفند 1395

بدون عنوان

دیروز رفتیم برات لباس بخریم...   بابا و مهدی رفتند جای پارک پیدا کنند......رفتیم یه لباسفروشی بچه گونه......  خیلی شلوغ بود تو هم از فرصت استفاده کردی و هرکاری دلت خواست انجام دادی..... میرفتی تو قفسه های پشت کانتر ،برای خودت لباس برمیداشتی ،در اتاق پرو هارو بازوبسته میکردی ،بچه های آروم اونجارو فعال کرده بودی،من که خون خونمو میخورد..... از همه بدتر داد میزدی علمدار سپهدار آقا امیدو نگه دار یا شعار راهپیمایی 22 بهمن و که با بابا عباس رفته بودید الله اکبر خامنه ایی رهبر سه تا دختر کوچولو اونجا بودن که پشت سرت راه افتاده بودن و به دقت کارهاتو رصد میکردن بعد از اینکه شلوارتو تو اتاق پرو عوض کردی درو که باز کردم سه تاشون که پ...
11 اسفند 1395

بدون عنوان

خداروشکر تلوزیون کلا تو خونه خاموش شده.....یعنی از صبح تا شبم پویا ببینی سیر نمیشی بابا کم کم کمش کرد یه ساعت صبح،یکساعت ظهر،یکساعتم شب.....بعدش فقط پاندا ی کنگ فو کار که اونم خیلی بدآموزی داشت با فیلم سینمایی های پنج شنبه جمعه..... بعدم پاندارو حذف کرد الانم فیلم سینمایی هاروحذف کرد...... کتاب و بجاش جایگزین کردیم .....اولش فقط میخواستیم با فضاش آشنا بشی و کتاب بگیریم ولی کتابخونه خیلی فعالیه و اتاق کودک داره..... دوروز در هفته هم کلاس دارند 5شنبه ها کلاس قصه خوانی سه شنبه ها بازیگری خلاق که مربی این کلاسش روانشناس خیلی خوبیه... جلسه اولت گفت خیلی زود با بچه ها جوشیدی که انتظارشو نداشت...... باشگاهتم که روزای زوج الان کلاس...
11 اسفند 1395

بدون عنوان

وسایل شن بازی مجهزی داری.....چندتا ماشین باری هم با خودت میبری ساحل یبار که رفته بودیم ساحل خودمون(یه ساحل خیلی قشنگ،نسبتا تمیز،که بعدش شنزارو تپه های شنی و بعدش یه جنگل ،هر سه تا طبیعت و داره با فاصله خیلی کم،که از تو جنگل صدای دریا شنیده میشه،وقتی باد بیاد میریم اونجا)بچه های دیگه هم اومدن پیشت و با هم شن بازی میکردید.......یکیشون موقع رفتن یکی از کامیونتاتو زد زیر بغلش و با مامانش داشتند میرفتند منو بابا دخالت نکردیم ،چون دفعه اولت بود یکی وسایلتو اینجوری میبرد،اگه میومدیم جلو،همیشه منتظر میموندی یکی کمکت کنه و خودت تلاشی نمیکردی مامانشم هیچی بهش نمیگفت کامیون هم قد پسرش بود........حواست بهشون بود وقتی دیدی دارن خیلی دور میشن پاشدی ...
20 بهمن 1395

بدون عنوان

یه پایگاه بسیج نزدیک خونمونه که تا حالا اصلا بهش دقت نکرده بودیم ...... غروب که با بابا عباس بودی زودتر از ما رسیده بودید خونه،پشت در مونده بودید  بابا عباس بردت پایگاه تا ما میرسیم سردت نشه یه فوتبال دستی و میز تنیس هم اونجا بود تو اولین بارت بود فوتبال دستی میدیدی با بچه ها بازی کرده بودی گل هم زده بودی کلی ذوق کرده بودی بابا عباس هم که عاشق تنیس،همه رو برده بود..... میگفتی بابا عباس ما خونوادگی همه رو بردیم....... بعد که ما اومدیم بابا محمد و مهدی هم اومدن پیشتون فضاش کلا برای سرگرمی و بازیه........و خیلی خوشت اومده بود قرار شد بازم برید اونجا  
20 بهمن 1395

بدون عنوان

از وقتی میری ژیمناستیک،مهدی و تمرین میدی جالبه اونم هیچی نمیگه بعد از اینکه کمکش کردی پشتک بزنه میخواستی پاشو 180 باز کنی میگفتی پا باز زانو صاف پنجه کشیده مهدی هم با خنده نگات میکرد البته من سریع نجاتش میدم ولی کلا مربی جدی هستی به منم رحم نمیکنی هربار که مجبورم میکنی اداتو دربیارم بعدش میخندی میگی مامان اصلا این حرکتو نمیخواد بزنی بیا حرکت بعدی فامیل مربیتونم حسینی بود نه ایذه وقتی بابات براش تعریف کرد کلی خندیده بود....  
20 بهمن 1395

بدون عنوان

امروز بابا عباس هم باهاتون اومد باشگاه....... مربیتون تشویقت کرد و به بقیه بچه هاگفت از تو یاد بگیرند هم حرف گوش کنی هم زود یاد میگیری...... تا حالا 3 بار تشویقت کردن....   ... در حالیکه کلا 5 بار بوده که 3 تاش تو بودی..... با یکبار نگاه کردن یاد میگیری به عزیزجون رفتی، عزیز جونو دایی سعید با یکبار دیدن،کارو بهتر از اونی که ازش یاد گرفتن انجام میدن برای همین من حاضر بودم بمیرم ولی ازشون هیچی یاد نگیرم،فکر میکردن همه مثل خودشونن ،تازه کلی هم تعجب میکردن توضیح میخواستی..... آرش هم با یکبار شنیدن همه چی و یاد میگیره..... احتمالا این ژن از عزیزجون و فقط تو پسرا خودشو نشون میده     ...
19 بهمن 1395

بدون عنوان

تا جایی که تونستم سعی کردم باهات دستوری حرف نزنم و اگه لازم بوده غیر مستقیم متوجهت کنم.....حالا برخلاف انتظار خیلی حرف گوش کن شدی ،لجبازی که اصلا بلد نیستی کلا دوتا حالت لجبازی و خجالت برات معنی نداره،اصلا نمیدونی یعنی چی با بابات هر روز تمرین نه گفتن داری،مثلا من به زور میام خوراکیتو بگیرم یا تشویقت میکنم نوشابه بخوری... ..اولاش که بهت نه میگفتم خیلی ناراحت میشدی ولی الان برات عادی شده و حق دیگران میدونی بهت بگن نه ...... واینکه تو مجبور نیستی حرف من یا بابا رو گوش کنی چون بچه ما هستی وباید حرف گوش کن باشی،ببینی حرف ما درسته یا نه،بعد انجامش بدی مثلا یبار لبه لیوان پریده بود گفتی بندازیمش سطل آشغال بابا که نمیدونست چی شده بهت گف...
19 بهمن 1395

بدون عنوان

چهارشنبه ها وسطی دارید .....تو هفته همش منتظر چهارشنبه ایی بابا به مربیت گفت که خیلی وسطی دوست داری،تورو میزارن آخر میزنن خودمون تو خونه بازی میکنیم .... ولی هنوزم گرگم بهوارو بیشتر دوست داری
6 بهمن 1395