عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

سر وسایل که دعواتون میشه اگه گریت بگیره مهدی سریع پسش میده و موهاتو ناز میکنه هر موقع هم که گریه کنی زود میادو نازت میکنه بعد سرشو خم میکنه مثلا بوست کنه بعد تو هوا رو بوس میکنه با چه سروصدایی یه فیلمیه برای خودش،انقدر که یادت میره گریه میکردی
6 بهمن 1395

بدون عنوان

مهدی هم مثل بچگی های تو،شبها بابا رو بغل میکنه میخوابه..... دیشب میخواستی پیش بابا بخوابی با مهدی داشتید سروکله میزدید که بهت گفتم بهتره بری تو جای خودت،بابا یکدفعه تو خواب دستش میخوره بهت یا با پا میزنه و ..... در حالیکه چشمات گرد شده بود گفتی:اصلا داداشمو بدید ببرم پیش خودم.....اینجا براش خطرناکه.......
6 بهمن 1395

بدون عنوان

تو باشگاه تشویقت کردند خیلی خوشت اومده بود ،دفعه بعدش میگفتی چرا امروز تشویقم نکردن؟؟؟ تو پشتک زدن حرفه ایی شدی...   یکبار مربی رفت رو جامپینگ و 3 تا پشتک پشت سرهم زد،از همون موقع دیگه بدون کمک گرفتن از دستت پشتک میزنی و ما کلی کیف میکنیم.... مربی خیلی خوبی دارید هم کارش حرفه اییه هم اخلاق خوبی داره ....با اینکه سن زیادی  نداره ولی میدونه با بچه های کوچیک چجوری رفتار کنه ..... اصلا بهت فشار نمیاره ....تو کل تمرینات خندونی و با خوشحالی حرکات و انجام میدی جلسه قبل از پشتک زدنت تعجب کرده بود و به بابا گفته بود..... معنی بعضی کلمات و نمیدونی و میای میپرسی مثل مکث میگفتی یعنی چی مکث کن این شعر باشگاه و خونه زیاد تکرار می...
6 بهمن 1395

بدون عنوان

امان از اعتماد به نفس کاذب نمیدونم چرا بعضی ها هرکاری انجام میدن فکر میکنن بهترین کاره و باید دیگران رو هم ارشاد کنن، توی پارک بودیم تو یکم سربسر مهدی گذاشتی دادش دراومد یه خانومه پیشمون نشسته بود گفت وااا چرا انقدر فاصله سنیشون کمه همینه دیگه باهم نمیسازن،من گذاشتم پسر بزرگم 10 سالش بشه بعد اینو آوردم.....هم دیگه تک فرزند نیست هم درگیر نمیشن زیاد باهم گفتم فاصلشون 3 ساله و خیلی هم مناسبه،این برخوردها هم عادیه،بهرحال اونا میخوان وارد جامعه بشن این مثل واکسن میمونه  پسر کوچیکت هنوز راه نیفتاده ،بزار راه بیفته بره سراغ وسایلای داداشش..... پسر بزگت اخلاقاش بایه تک فرزند فرقی نداره چون 10 سالش شده مطمئنم خیلی هم تحملش کمه و زود ...
22 دی 1395

بدون عنوان

مهدی هرچی بگیره دستش،زود میری ازش میگیری و به دقت نگاش میکنی..... هیچ کاری هم مثل این، حرص مهدی انقدر درنمیاره..... اولاش که ازش میگرفتی گریه میکرد بعد از اونجایی که زورش خیلی زیاده،محکم میگرفتش که بیشتر موقع ها نمیتونستی ازش بگیری.... برای همین آروم میری سمتش و یکدفعه از دستش میکشی..... یبار که دست مهدی یه جا سوئیچی بود آروم رفتی و یکدفعه از دستش گرفتی بعد همونجا نشستی با دقت نگاش میکردی ببینی چیه......که مهدی موهاتو از دو طرف گرفت سرتو محکم کوبوند زمین.... گریه کردی ولی درس عبرت نشد برات..... گریت که تموم شد گفتی میخوام برم آرایشگاه موهامو کوتاه کنم تا دیگه نتونه بگیردشون       ...
22 دی 1395

درخت

تو جنگل بودیم یه درخت خیلی قدیمی پیدا کردیم....یکم درمورد درختا با هم حرف زدیم میخواستم یجوری غیر مستقیم تشویقت کنم بری بالا اصلا پسری که از درخت نره بالا پسر نیست آخرش مجبور شدم اول خودم برم پشت سرم اومدی ..... بعد اونجا بود که فهمیدیم بالارفتن آسونتر از پایین اومدنه...... گیر کرده بودیم بالای درخت..... بابا نجاتمون داد..... تو باشگاه از طنابی که به سقف آویزونه،راحت میکشی میری بالا.....    
22 دی 1395

نماز با اعمال شاقه

یعنی منتظرید من یا بابا نماز بخونیم بلایی به سر آدم میارید که نگو..... تو میپری رو کول بابا،مهدی هم همزمان میره تو بغلش... دیگه فکر کن چجوری میره رکوع و سجده..... مهدی مهر منو برمیداره ولی حواسش هست تا میرم سجده بدو بدو میاره میزاره سرجاش.. تو هم میای زیر چادر بندری میرقصی تازه باید چند دور،دور خونه با چادر بچرخم شما دوتا بدو بدو کنید ولی انصافا خیلی دوست داریدو میخندید .....  
22 دی 1395

بدون عنوان

اولا به پیراشکی میگفتی پلاشکی الان میگی پیلاشکی دو تایی رفته بودیم پیراشکی بخریم همون بیرون تو گرمکن برداشتیم و رفتیم حساب کنیم همین که رفتیم تو مغازه ،نظرت عوض شد همه کیک ها و پشمک هارو میخواستی..... منم که میشناختمت فقط یه 5 تومنی دستم بود..... دفعه اول هرکاری انجام بدی مثل سرمشق ،همیشه اونکارو تکرار میکنی....برای همین مجبور شدم سفت وسخت جلوت وایسم....... 20 دقیقه با هم بحث کردیم از بدشانسی 3 تا فروشنده مونگل ،دستشونو گذاشته بودن زیر چونشون،از پشت دخل مذاکرات و دنبال میکردن.....  تو:من از این پشمکها میخوام من:من فقط یه 5 تومنی دارم ببین نه کیف آوردم نه تو جیبمه تو:ولی من پشمک میخوام کلی هم سر اینکه پشمک کارخونه...
22 دی 1395

بدون عنوان

تو:چرا آرش نمیاد خونمون بمونه من:چون یک لحظه هم از مامانش جدا نمیشه تو:پس چجوری میره مدرسه،مامانش که نیست بالاخره به آرزوت رسیدی و آرش تنهایی وبرای اولین بار دوشب از مامانش جدا شد خیلی بهمون خوش گذشت کارت بازی تفنگ بازی و ...بهم ریختن رختخوابها و درست کردن سنگر ،زدن نمایشگاه اسباب بازی تو خونه که منو بابارو میبردی تا خرید کنیم وسط بازیت هم باید یه معامله یا حریدوفروشی حتما باید باشه یبار داشتم میگفتم درخت به بکاریم گفتی آره بعدش یه کارخونه آبمیوه یا مربا هم میزنیم بعد بسته بندی میکنیم بعد میفروشیم سه تایی داشتیم کارت بازی میکردیم میزدیم رو کارتها،هرکی تونست برشون گردونه،منو تو نمیتونستیم یدونه کارتم برگردونیم،آرش یهو 12تاشو با ...
20 دی 1395

گرگم به هوا

بازی که از همه بازیها بیشتر دوسش داری گرگم به هواست..... اول گرگم بهوا بعد باشگاه بعد ساحل یبار که داشتیم دوتایی بازی میکردیم من پریدم رو مبل،پایش شکست قبل از اینکه بابا بیاد برقارو خاموش کردیم و رفتیم بخوابیم  بابا که دیده بودش هیچی نگفت فکر کرده بود کار توء دو سه ماه بازی نکردیم تا اینکه یبارتو باغ من دمپائی بابا پام بود دمپایی منو پوشید اومد  مال خودشو بگیره زمین هم گل بود ،وقتی نصف راه و اومد من دررفتم و یه نیم ساعتی بدو بدو کردیم و تو گرگم بهواش کردی..... الان چهارتایی بازی میکنیم مهدی وقتی میبینه ما میدویم اونم بدو بدو با هیجان میره اینور اونور دیروزم که جنگل بودیم کلی بازی کردیم خیلی خوش گذشت الان دیگه منو با...
20 دی 1395