عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

به مناسبت ماه رمضان،مسجد هرشب برای بچه ها برنامه داره......استخر توپ،کلاس نقاشی،دومینو،مسابقه های خیلی باحال و خنده دار،ماروپله بزرگ که بچه ها جای مهره وایمیسن،طبقه پایین هم چندتا فوتبال دستی و میز تنیس با والیبال نشسته اس،بنای ساختمون 5 هزار متره که ما بیشتر طبقه بالا میریم،کلاسهای مشاوره فرزندپروری با بهترین مشاورها که واقعا کارشونو بلدند و میز پذیرایی که تو ومهدی هر 5 دقیقه یکبار بهش سر میزنید،محیط خانوادگی و خیلی عالیه،پدرومادرارو جدا نکردن و موقع کلاس های آموزشی روانشناسیشون،بچه هارو نگه میدارن که بابا مامانا بتونن باهم کلاس و شرکت کنن.....در یک کلام فوق العادس...... رفتار اجتماعی شما دوتا هم خوبه نه زور میگید نه میزارید بهتون زور بگن...
31 خرداد 1396

بدون عنوان

مهدی از 6 ماه پیش که تونست بگه دادا،هر خوراکی که بهش میدادیم اون یکی دستشم دراز میکردو میگفت دادا  دادا..... تا برای تو هم نمیگرفت نمیرفت...... از درخت میوه میکندیم سریع میگفت دادا دادا یبار که بابا و مهدی باهم رفته بودند هندونه به شرط چاقو بخرند فروشنده تا یه تیکه بهش داده بود سریع اون یکی دستشو دراز کرده بود و گفته بود :دادا دادا بیرون هرجا هر کی بهش خوراکی میداد سریع دادا دادا میگفت و برای تو هم میگرفت..... دیروزم دعواتون شد ماشین و از دستش گرفتی مهدی زد زیر گریه،برای اینکه آرومش کنم بهش آلو دادم،تو گریه بلند بلندش دستشو دراز کردو گفت دادا دادا........
30 خرداد 1396

بدون عنوان

انقدر از خرابکاریهای همدیگه ذوق میکنید که نگو و نپرس...... تازه کلی هم همدیگرو تشویق میکنید .......  
30 خرداد 1396

بدون عنوان

مهدی همیشه دمپایی های ترو میپوشه تو هم خیلی عصبانی میشی ...... ولی فقط بهش میگی نپوشه و ازش میگیری...... دیروز بازم دمپایی ترو پوشیده بود بهش میگفتی: آخه پس تو کی بزرگ میشی بهت بفهمونم دمپایی منو نپوشی .....چند بار بهت بگم آخه اینارو اروم بهش میگفتی ....ولی کو گوش شنوا
30 خرداد 1396

بدون عنوان

امروز تا صد و شمردی.......فقط 18 رو جا میندازی...... خودت دوست داری بشمری منو بابا اصلا دخالت نکردیم..... میپرسیدی بیست و ده ؟؟؟ وما هم 10 20 30 40 50 60 70 80 90 100 و بهت گفتیم...... ساعت و هم از برج نه پارسال یاد گرفتی ،انقدر ساعت باشگاه رفتنت برات مهم بود همش ساعت و چک میکردی یکبار که داشتم برات کتاب میخوندم عدد یک رو نشونت دادم....یاد گرفتی ...یک رو پیدا میکردی و بقیه رو حفظی میشمردی..... همون موقع ها تو باشگاه به مربی گفتی ساعت دو ونیمه..... کلی تعجب کرده بود که ساعت و بلدی روزهای هفته رو هم همون موقع یاد گرفتی.....وقتی خیلی کوچیکتر بودی میگفتن به بچه نابغه و نابغه ترین و ......اینها بگید منم اولاش میگفتم ولی باعث اعتماد ...
15 خرداد 1396

بدون عنوان

4 سال و 9 ماه و 24 روز امروز انقدر بالانس تمرین کردی که آخرش موفق شدی چند لحظه رو دستهات وایسی......مهدی هم اولین غلتشو زد ....خیلی نرم غلت میزنه سرش به زمین نمیخوره...... یکماه پیش تو کلاست مربیت بهتون گفت بالانس کنار دیوار بزنید مهدی با اون سرعت استثنائیش دویید تو زمین و یه بالانس کنار دیوار کامل زد تصور کن از اون همه بچه اکثرا موفق نشدند که مربیتون عصبانی شدو دعواتون کرد که خجالت بکشید یه بچه زیر دوسال داره بالانس میزنه....... بعد مهدی و تشویق کردند........
9 خرداد 1396

تحمل

من : علی خوبم چجوری به مهدی که بچه کوچولو هستش بفهمونیم موقع عصبانیت کسی و نزنه یا حرف بد نزنه؟؟؟؟یه راه حل بده!!!!! تو : یکی اینکه تا خواست بزنه دربریم دیگه اینکه اون بچه کوچولو هستش نمیفهمه باید تحمل کنی..... واقعا توقع این جواب و ازت نداشتم
8 خرداد 1396

بدون عنوان

از عید به این طرف کلا تلوزیونو جمع کردیم..... جالبه اصلا هم سراغشو نمیگیری ......بر عکس مهدی که میره جای قبلیش وایمیسه و میپره بالا پایین..... شبها کتاب میخونیم  یا نقاشی میکشیم و شطرنج بازی میکنیم..... سنگر بازی هم با مهدی جزء کارهای مورد علاقتونه......  
8 خرداد 1396

بدون عنوان

عزیز جون یک جلسه از کلاس شطرنجتو باهات اومد چون کلاس نیمه خصوصیه، پدرو مادرا هم میتونن تو کلاس باشن..... بابای یکی از بچه ها خیلی جوگیره ، تا پسرش یه حرکت میخواد انجام بده شیرجه میزنه رو میزو بادادوهوار پسرشو دعوا میکنه...... اصلا سوژه ایی بود برای خودش بنده خدا انقدر سروصدا کرد که من از کلاس رفتم بیرون و تو با عزیز جون موندید.... حرکت اسب بود که سخت ترین حرکت برای بچه هاست..... مربی از عزیزجون خواست یکربع آخر کلاس باهات تمرین کنه... آخرش عزیزجون طاقت نیاورد و به بابای پسره تذکر داد که بازی شطرنج فکریه،بذار بچه فکر کنه...... وقتی برگشتم تو کلاس دیدم عزیزجون وآقاهه با جدیت و تند تند دارن باهاتون تمرین میکنن اصلا رقابتی شده بود.....آ...
8 خرداد 1396

دوغ

یه دبه دوغ و خالی کردی تو باغچه بابا:علی چرا اینکارو کردی تو با ذوق زیاد:تا درخت دوغ دربیاد!!!
8 خرداد 1396