عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

معلمتون یه برنامه برای خوراکی روزانتون داده، من روز امتحان کنکورم هم به زور ساعت 6بیدار شدم نمیدونم چرا از وقتی میری مدرسه سرساعت 6 بیدار میشم با اینکه همه وسایلاتو شب قبل حاضر میکنی....... یعنی آدم گرگ بیابون بشه مادر نشه.........
28 مهر 1396

ستاره

با متین و محمد سه تایی تو کلاس جیغ کشیده بودید و مدرسه رو گذاشته بودید رو سرتون ،مدیر و ناظم و معلمتون با ترس دویدن تو کلاستون،فکر کردن اتفاقی افتاده.... معلمتون ستاره هاتونو ازتون گرفت..... میگفتی بریم کاغذ رنگی بخریم با قیچی ده تا ستاره درست کنیم یواشکی ببریم برای منو محمدو متین بچسبونیم به دفتر.... اول متین شروع کرده بود تو محمد شدیدا استقبال کرده بودید.....  
27 مهر 1396

بدون عنوان

نگران بودیم تو کلاس بند نشی ،ولی خوب باهاش کنار اومدی.... از کلاست خوشت میاد و میگی امروز کلی کیف کردم روز اول خودم بردمت مدرسه..... البته روز آشنایی با مدرسه رو نرفتیم  عزیزجون میگفت آشنایی با مدرسه برای تو نیست برای بقیه بچه هاست تو احتیاجی به این چیزا نداری درست هم میگفت روز اول اصلا برات مهم نبود وارد یه محیط جدید شدی ........ یکساعت سر صف نگهمون داشتند و زیر آفتاب کلی مزخرفات سرهم کردند تو نصفشو نشسته بودی بقیشم ادا درمیاوردی....   سر کلاس هم رفتی با حسن روی یه نیمکت نشستی ،حسن هم قد مهدی ولی انقدر زبل و زرنگ که نگو وقتی مامانش صورتش و گرفت گفت حسن خشن نشو و چندبار تکرار کرد ترجیح دادم جاتو عوض کنی و...
18 مهر 1396

بدون عنوان

با عزیزجونو خاله ها و دایی رفته بودیم پارک قیطریه.... که باید اسمشو بزارن پارک گربه ها.....از هرجای تهران گربه پیدا میکنن میارن تو این پارک .... همینجوری که داری راه میری سرراه گربه ها مشغول استراحتند ..... حالا بین اینهمه گربه دربدر،یه آقایی قلاده سگشو باز کرده بود سگه هم پرجنب و جوش......اومد طرف ما،من پریدم بغل عزیز جون،بعد رفت سراغ توپ محمدرضا.....منو عزیزجون گفتیم الان بچه میترسه ،ولی محمدرضا یه لحظه برگشت دیدش حتی تعجبم نکرد چه برسه که بترسه،سگه چسبیده بود بهش بعد صاحبش قلادشو بست وتوضیح داد که برای نگهداری از بچه داره تربیت میشه..... دلم برای سگ سوخت ما آدما میبریم با شما ابوالعجائب ها سروکله میزنیم خدا به داد سگه برسه....
23 شهريور 1396

بدون عنوان

اردو امروز کلی بهت خوش گذشته بود با ایلیا و بنیامین بودی...... مهدی هم پیشتون بود همون اولش به بچه ها گفتی داداشتو دعوا نکنن چون لج میکنه و بدتر میشه هرکاری که کرد فقط صحبت کنند.... ولی خوب ظاهرا بنیامین تحملش کمتر بودو مهدی ودعوا میکرد ولی مهدی عین خیالش نبودوکار خودشو میکرد..... حالا اومدی خونه انگار انرژیت بیشتر شده بود ...... معمای امروزتو طرح کردم ،رفتی خودکارو سررسید و آورده بودی ولی من هیچی به ذهنم نمیرسید ..... بعد ازچندروز موندن توی جنگل ،خسته و گرسنه به یه مزرعه میرسی که یه خونه با یه یخچال پرخوراکی داره،خونه آخر مزرعه بود ولی اول مزرعه،یه گاو نر خشمگین و یه سگ نگهبان بزرگ بود ..... راه حل برای رسیدن به خونه باید ...
23 شهريور 1396

فیل مهدی

بالاخره این راه حل پیدا کردن،امروز جواب داد میخواستی طنابتو هر جور شده به گردن فیل مهدی ببندی ولی مهدی نمیذاشت..... راه های زیادی و امتحان کردی ولی از شانست حرف مهدی یکیه و عمرا بشه نظرشو عوض کرد...... اون وسطاش حوصلت سر میرفت یکی میزدی تو سرش،که اونم تلافیشو درمیاورد و دوباره تلاشتو شروع میکردی..... تا الان که موفق نشدی ..... امروز اردو داری مهدی میگفت من من ......که اونم با خودت ببری  
22 شهريور 1396

بدون عنوان

برای کتابخونه یه میان وعده درست میکنیم و میبریم..... دیروز با هم پنکیک درست کردیم امروز مسقطی.... آماده کردن وسایلم با تو هستش تا من حاضر شم خوراکی و میوه و قمقمه رو میذاری تو کیف من....      
21 شهريور 1396

غروبهای مامان پسری

عصرها که هوا خنک تر و بهتره ،با هم میریم پیاده روی تا کتابخونه...... بعد از چیدن پازل ها و کتاب خوندن،میریم پارک روبروش که تازه ساختنش و خیلی پارک قشنگیه.. .... یه دست شطرنج رو میز شطرنجش بازی میکنیم و بعد میری زمین بازی که تاب و سرسره داره...... بعدش زمین شن که هرم چرخون و قلاب و تاب بزرگ داره...  امروز چندتا پسر هم سن وسالت داشتن فوتبال بازی میکردن ولی چون دوتاشون کوچیکتر بودن و سردرنمیاوردن از بازی،همش دعواشون میشد رفتی بهشون گفتی بیاید وسطی..... که اوضاع بدتر شد همه وایمیسادن وسط،کسی نبود با توپ بزندشون...... من اومدم و با هم یار شدیم .......یهنی پشییییمووون شدم همچین که نگو... . تورفتی سراغ قلاب و از این سو به ...
20 شهريور 1396

بدون عنوان

بابا برای تو یه قمقمه جدید و برای مهدی فیل چرخدار گرفت،انقدر سر فیل دعواتون شد که بابا دوباره بردت مغازه،ولی تموم کرده بود یه ماشین خریدی ...... مهدی ماشین و ازت گرفت و بهت نمیداد....... دوباره قرار شد بابا برای مهدی هم ماشین بخره...... بابا میخواست بره مسجد،مهدی خوابید.....تو هم میخواستی باهاش بری... من :پسرم بزرگ شده عاقل شده مگه اصلا تازگیها تو مسجد کار اشتباهی انجام داده؟؟؟ تو :چرا مامان من یکار اشتباه انجام دادم، مهدی و زدم من : خوب چیکار کنیم این یه کار بدو هم انجام ندی؟؟ تو : بهتره مارو از هم دور کنید .... من  :فردا زنگ میزنم  به مامانم،مهدی و میدیم بهشون تو: نه بهتره من و دور کنید منو ببر پیش عزیز...
18 شهريور 1396