عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

خیلی بامزه حرف مبیزنی به جای ک میگی چ مثلا مامان چیچار چنم؟؟ برات مدادشمعی و دفتر نقاشی خریدم کلی خوشت اومد.... هرروز صبح پامیشی میگی تولد میخوام...کیک تولد شمع فوت عزیزجونه خاله..... جمعه یکی از همسایه ها جلو پارکینگش ماشین زده بودن دونه دونه در خونه ها رو میزد خلاصه به خونه ماکه رسید در خونه که باز شد پریدی بیرون و دیگه خونه نمیومدی بابا هم خونه نبود دوتایی رفتیم باغت....رفتی سراغ هندونه ها،کوچیکرو برمیداشتی میگفتی کوچیکرو بخورم میگرفتی میکشیدیش دوباره هندونه بزرگرو میکشیدی میگفتی بزرگرو بخورم (روی ب بخورم کسره بذار بخون) یعنی انقدر خندیدم که نمیتونستم بهت بگم دست نزن شبا تا 20 تا قصه برات نگم نمیخوابی یعنی...
30 مهر 1393

بدون عنوان

دیروز رفتیم بازار یکم خرید کنیم یکدفعه دیدم یه خانمی داره محکم و پشت سرهم  میزنه تو صورت پسرش که حتی نمیتونست راه بره رفتم بهش گفتم چرا اینجوری میزنی تو صورتش؟؟؟ گفت خستم کرده صبح اون یکی اذیتم کرده حالام این یکی  فقط نگاش کردم................................. یه بچه زیر یکسال که تو بازار کلافه شده بود و فقط گریه میکرد شاید گشنش شده بود یا خوابش میومد....... تازه یه بار دیگه هم به یه خانومه هم گفتم اونم میزد تو صورت پسرش.... خوب اعصاب ندارید بچه نیارید...... مادر شدن از قشنگترین اتفاقاتی که میتونه برای آدم بیفته عزیزجون یه بار ازم پرسید مادر شدن یعنی چی؟؟؟ گفتم یعنی شبا بدون بالشت مخصوصت نتونی ...
15 مهر 1393

باغ علی

دیروز عید قربان بود سه تایی رفتیم باغت تو راه باهم دست میزدیم شیرینی شیرینی ....... این همکاری کردنت منو کشته بابا هم برامون بستنی و شیرینی گرفت  تو راه هم میپرسی باغ من کجائه؟؟؟؟؟؟باغ علی کجائه؟؟؟؟؟ تو این دوهفته اوج بدبیاریای من بود یعنی در حد فاجعه فکر نمیکردم دیدن باغ تو انقدر حالمو خوب کنه  تازه دوتا هندونه هم دراومده بود که بابا گفت برای شب یلداست ...
14 مهر 1393

روز مامان پسری

جمعه تنها بودیم بهت میگفتم امروز روز مامان پسریه.....حسابی خوش میگذرونیم ددر میریم به به میخریم نانای میذاریم.......... سریع گفتی روز بابا پسریه.......... ی رو فتحه بذار............ نه بردمت ددر          نه نانای              تو و بابات عاشق همید تازه وضعیت بابات وخیم تره ....2 ساعت نمیبیندت بدو بدو میاد میگه وای دلم تنگ شد برات بازم تو که با یه کاکائو یا بستنی میشه مشغولت کرد..... ...
14 مهر 1393

عجب روزوروزگاری.......

باهم دوروز رفتیم شمال،اولین مسافرت دونفره مامان پسری توی راه همش خواب بودی وقتایی هم که پا میشدی میپرسیدی   اینجا شوماله ؟؟ منم میگفتم نه میخوابیدی با عزیزجونو بابا عباس رفتیم دریا خیلی بهت خوش گذشت کلی هم شن بازی کردی موقع برگشت یخورده اذیت کردی ترمز دستی و میکشیدی دنده رو خلاص میکردی ........ تو ویلا ماشینو حسابی شستیم و دکمه بالابر شیشه ها خراب شد تازه 200 تومن هم پول تعمیر ماشینو دادم........ وقتی برگشتیم مجبور شدیم بریم شرکت که تو آرژانتین بود ترمز دستی ماشین خراب شده بود و نمیتونستیم پارک کنیم یا سربالایی بود یا سرازیری ،تازه جای پارک هم نبود ساعت 11 بود از بالا تا ونک رفتیم از پایین میدون هم ...
9 مهر 1393

پایانی خوش

به لطف خدا تونستم 2سال و یکماه بهت شیر بدم والان یک هفته ایی هست که از شیر گرفتمت زیاد بیتابی نمیکنی ولی تو این مدت راننده مخصوصت بودم و هروقت خوابت میگرفت با ماشین میبردمت بیرون تا بخوابی عمه زهرا هم خیلی کمک کرد دستش درد نکنه ممنون عمه مهربون علی ساعت 12 شب با عمه زهرا میبردیمت پارک تا تو ماشین بخوابی البته اینم بهت بگم که من ساعت 9 دیگه میخوابم وتو میمونی وبابات.... تو واقعا بهترین هدیه خدایی،پسر دوست داشتنی ام،دوستت دارم
31 شهريور 1393

ژیمناستیک

امروز با هم رفتیم باشگاه، بلند بلند به همشون سلام میدادی خیلی خوشت اومده بود ژیمناستیک بود بابا عباس هم وقتی خیلی کوچیک بود از 5سالگی ژیمناستیک میرفت الانم بدنش خیلی نرمه مربی ها گفتن خیلی  کوچولویی باید 4 سالت بشه البته من بهشون گفتم فقط میخوای از فضای باشگاه استفاده کنی و نمیخوام کسی بهت کاری  داشته باشه  
31 شهريور 1393