حاجی کوچولو
ده روز رفتیم مکه،با عزیزجونو باباعباس 28 بهمن حرکت کردیم
ماجراهای سفرتو تا یادم نرفته برات مینویسم از هواپیمای رفتمون
شروع میکنم تا الان .........
تو فرودگاه که همش میدویدی و این موضوع جدیدی نیست تو هواپیما
هم که افتادیم دقیقا روی بال و به اون صورت چیزی ندیدی
به خاطر همین مجبور شدی یجور دیگه سرتو گرم کنی
صندلی جلومون یه پسر 5-6 ساله بود که با بالشتکای صندلی
همدیگرو میزدید به هم خوراکی میدادید قایم باشک هم بازی میکردید
بعدش رفتی تو راهرو و همه جای هواپیمارو برسی کردی
مهماندارا هم هندی یا پاکستانی بودند که فارسی بلد نبودند و
چندتا کلمه همونجا یاد گرفتن اصلا سوژه ایی بودن برای خودشون
یعنی از اول تا آخرش ما فقط خندیدیم تو هم که روابط عمومیت در
سطح بین الملل باهاشون دوست شده بودی که بهت یه کیف و
مدادرنگی و دفتر نقاشی دادن
البته تو سفر برگشت هم به همه دادن و بازم گرفتی
اصلا برات فرقی نمیکنه طرف مقابلت کیه و چند سالشه خیلی
راحت باهاش ارتباط برقرار میکنی
تو راهرو بودی پسر صندلی جلوییه داشت باباشو شوخی شوخی
میزد باباشم میزدش......یه لحظه نگاشون کردی بعد رفتی کمک دوستت
و باباشو زدی
بعدشم باباش دفتر نقاشیتو گرفت یه نیم ساعتی سرتو گرم کردن
خدا خیرشون بده ،