بدون عنوان
بابا برات لباس عربی سفید با کلاه خرید خیلی بهت میومد ،
با اینکه لباس عربی داشتی همه میفهمیدن ایرانی هستی
یه 200 متری که جلوتر میدویدی میگرفتنت بغلت میکردنت
ولی نمیموندی و هر جور شده در میرفتی از ما میپرسیدن
که ایرانی ایرانی..........
بعد میگفتن ماشاله
بنده خدا بابات همش دنبالت میدوید و نگران بود که تو خیابون
نری ولی تو خوش و خندون میدویدی .............
تو صفا و مروه که گفتنی نیست چیکار کردی باید عکساشو برات
بذارم .......اونجا با پلیسی که جلو کوه بود دوست شده بودی
ما هم از فرصت استفاده کردیم ازش سنگ خواستیم
ولی گفت بخاطر دوربین نمیتونه بهمون سنگ بده
شبی که منو بابا با هم رفتیم حرم،پیش بابا عباس و
عزیزجون موندی بردنت حموم یه دوساعتی آب بازی
کردی،با باباعباس آب بازی کردی آخرش خیسش کردی
مجبور شد بره حموم
انقدر خسته میشدی که سر میز ناهار خوابت میبرد
وقتی از حرم برمیگشتی با همه خداحافظی میکردی....