عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

پسرم قند عسلم

مهدکودک

1394/12/4 2:02
نویسنده : مامان
315 بازدید
اشتراک گذاری

امروز امتحانی بردمت مهدکودک،خودم که کلا مخالفم ولی چون تعداد بچه ها کم بود و رها هم اونجا بود بردمت ببینم خوبه یا نه

مهد خوبیهایی هم داره مثل اجتماعی شدن بچه ها و بازی کردنشون

بابا منو تو ومهدی ورسوند مهد،تا رفتیم تو رها گفت علی جونم اومده واستقبال خیلی گرمی ازت کرد وواقعا ازش ممنونم چون اولین بار بود وارد همچین محیطی میشدی 

بچه ها داشتن نقاشی میکشیدن یه دختر 4ساله و دوتا پسر با تو 5 نفر میشدن بقیه به خاطر آلودگی هوا نیومده بودن

یه خانوم هم فقط تومهد بود که همگی نشسته بودن

وقتی من داشتم تو سالن باهاش حرف میزدم تو اول از رو صندلیت بلند شدی و رفتی زیر میز بعد بقیه بچه ها ،صندلیارو برداشتید بعد رفتید رو میزو خلاصه کلا کنفیکون کردید اونجارو در عرض 10 دقیقه

فکر کنم دیگه جذابیتی براتون نداشت رفتید تو اتاق بازی که یه سرسره و یه استخر توپ داشت دیدم داری به بچه ها توپ میفروشی اوناهم صف بسته بودن سبد سبد ازت میخریدن میگفتی میوه میفروشم میوه فروشم........

تقریبا ازت خیالم راحت شد چون با کسی دعوا نمیکردی و سخت مشغول بازی بودی سرسره رو آوردی تو حال

خانمی که اونجا بود کارورزی داشت و پسرش هم همونجا بود منم که نمیدونستم گفتم آخی این چقد مظلومه که گفت پسرشه وخیلی هم داناست

مدیر و مربی نبودند ساعت 10 مدیر مهد با پسرش که تقریبا هم سن و سال خودتون بود اومد همون لحظه اول گفت برو 

واقعا خسته نباشه نمیدونم روچه حسابی فکر کرده بود من ندیده و نشناخته تورو میدم دستشون،

گفتم نه میخوام بمونم

خلاصه یه 10 باری امر کردن که من برم و من در کمال آرامش میگفتم نه 

آخرش گفت تو برو بچت ببینه تو نیستی با بقیه کنار میاد 

گفتم بچه من باهمه کنار اومده واز صبح باکسی بحث هم نکرده الان منظورتون پسر خودتونه یخورده بروبر نگام کردو دیگه گیر نداد که برم

یعنی پسرش همه رو دیوونه کرده بود مامانشو همش میزد غر میزد دعوا میکرد واصلا قابل کنترل نبود تو و رها داشتید تو اتاق بازی آجربازی میکردید که اومد خونه رهارو خراب کرد رها هم گریه کرد یکدفعه تو رفتی طرفه پسره که من اومدم بینتون و نذاشتم ولی براش خط و نشون میکشیدی شانس آورد که من اونجا بودم ،مامانش جمعتون کرد که مثلا آموزش بده یه سری کارت نشونتون میداد میگفت بگید کدوم کار خوبه کدوم کار بده

جالب اینجاست شما همتون درست جواب میدادید پسرش اشتباه مثلا یه کارت بود که بچه ها خندون دوریه میز نشسته بودن تو گفتی کار خوب چون با هم دوستن اون گفت کار بد چون اونی که داره میخنده داره این یکیو مسخره میکنه و خلاصه تحلیل های بامزش ادامه داشت تا اینکه خوابش گرفت از همون لحظه تا وقتی رفت یک نفس گفت خوابم میاد خوابم میاد

بچه ها اعصابشون خورد شده بود و اداشو درمیاوردن

ازشون پرسیدم چرا مامانش اینو مهد نمیذاره ؟؟؟؟؟؟؟

یعنی مدیر مهده خودش بچشو نمیذاشت اونجا

کارورزه ساعت 11 آزمایشگاه داشت اونم با اینکه دیرش شده بود پسرشو با خودش برد و تنها اونجا نذاشتش و نیم ساعت بعد برگشت همش میگفت بیمه گفته اگه یکی از اینا بمیرن نصف دیشو ما باید بدیم میدونی بیچاره میشیم

یه دختره بود که اسمش پارمیا بود یکم بداخلاق بود همش با یکی از پسرا دعواشون میشدوهمدیگرو بدجور میزدن

مربی و هم میزد بدجوری دعواش میکردن مخصوصا اگه با پسره کارورزه دعواش میشد مثلا دفتر همو برمیداشتن

پای یکی از پسرا رفت رو آجر  خیلی دردش اومد مدیره گفت حقته تا دفعه بعد اینارو نریزی

نمیذاشت بچه ها توپ بازی کنن میگفت توپارو میریزید بیرون

بعد براتون سی دی گذاشت مثل میخ نشستید پای تلوزیون

دیوارو هم خط خطی کردی البته خودشون روش طرح کشیده بودن

تو اون 3 ساعت پارمیا 30 بار گریه کرد وهمش دعواش میکردن

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)