بدون عنوان
شام رفته بودیم رستوران،میز بارش حرف نداشت خلاصه بعد از چند دور چرخیدن دور میز،رفتیم سرجامون
از شانس بد مهدی صندلی غذای کودک داشت،مهدی خیلی شکمو
(البته من میگم ارثیه و دقیقا مثل باباته)
حالا مهدی از اون بالا که نشسته بود شیرجه میزد سمت غذاها،
تو هم از هول دادن صندلی خوشت اومده بودو میبردیش اینورو اونور
دلم براش کباب شد ولی حریف تو هم نمیشدیم میگفتی میخوام با داداش بازی کنم
نه خودت خوردی نه گذاشتی مهدی بخوره
بابا آخرش براتون غذا گرفت رفتیم باغ،خوردید
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی