عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

1396/5/12 3:04
نویسنده : مامان
168 بازدید
اشتراک گذاری

زمان جنگ ،به بابا عباس سه تا منطقه نزدیک کرمانشاه دادن که اسمشون یادم رفت فکر کنم قصرشیرین هم بود.....

از ساعت 4 بعدازظهر جاده کلا ناامن و دست دموکراتها بود وهیچکس جرات رد شدن از جاده رو بعد از ساعت 4 نداشت .....نفرات قبل از بابا عباس تو همین جاده شهید شده بودند......

ولی بابا هر روز بعد از ساعت 4 از اون جاده برمیگشته وفکر میکرده بخاطر دست فرمون خوبش وسرعت بالاشه که نمیتونن بزننش......

یه روز که بابا عباس داشته سرکشی میکرده یه خانمی و بچه به بغل میبینه که جلو درمونگاه گریه میکرده وزار میزده......ازش میپرسه چی شده که میگه بچش داره میمیره ولی دکتر حاضر نیست ببیندش.......

میره تو اتاق دکتره ومیبینه که داره ناهار میخوره......ازش میخواد بچه رو سریعتر ببینه ........بابا چون از کارهای پزشکی سردرمیاورده متوجه میشه حال بچه خیلی بده....

.اما دکتره میگه دارم غذا میخورم وبیخیال مشغول غذاخوردنش میشه......

یکم بحث میکنن ودکتر قبول نمیکنه که بابا،با لگد میزنه زیر غذاش ومیبردش رو سر بچه.........که میگه این بچه مردنیه وامکان نداره زنده بمونه.....

بابا بهش میگه بهتره امکان داشته باشه چون تو هم زنده نمیمونی.....

آخرش ناچارا میگه ولی اگه بره کرمانشاه ،شاید بشه براش کاری کرد.......

بابا هم سریع بهشون ماشین میده و با دکتر میفرسته که برن وبهش میگه اگه مرد برنگرد چون توهم میمیری.....

بابا تو دفترش نشسته بود که بهش خبر میدن یه مردمسلح میخواد ببیندش و تحت هیچ شرایطی هم حاضر نیست اسلحشو تحویل بده......

بابا قبول میکنه وکلتشو زیر میز میزاره....ومعاونش هم کلتشو زیرش میذاره..........

مرد وارد اتاق میشه ومیشینه.........به بابا میگه فکرکردی خیلی زرنگی هرروز بعد از ساعت 4 از اون جاده رد میشی؟؟؟!!!!

اومدم بهت بگم ما داریم میریم و از فردا گروه جدید میاد دیگه بعد از ساعت 4 از نزدیکی اون جاده هم رد نشو .....چون اگه گروه جدید نزننت خودیها میزننت که دوبار ما جونتو نجات دادیم میخواستن بزنن که باهاشون درگیر شدیم.....

(یه باندی بود که نمیتونم توضیح بدم دربارش،که متاسفانه فقط دنبال دزدی و پول بودن و بابا عباس تحت هیچ شرایطی باهاشون همکاری نکرد )

بابا پرسید چرا....چرا منو نزدید و حتی جونمو نجات دادید؟؟؟؟؟؟؟!!!!!

مرد گفت اون بچه جلو درمونگاه یادته جونشو نجات دادی....اون نوه من بود .....دیگه  بهت دینی ندارم .......

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)