نمایشگاه کتاب

اتل متل خوشگلمو با نمک            تولد منه بگید مبارک

این کتاب شعر جدیدته عاشقشی 

امروز ساعت 6 در حالیکه داشتی عکساشو نگاه میکردی خوابت برد

با هم رفتیم نمایشگاه کتاب،اولش که قبل از وارد شدن رفتی سراغ بستنی قیفی ها 

و یکدفعه نون بستنی هارو کشیدی پایین،داد بستنی فروشه دراومد

هنوز بستنیش آماده نبود رفتیم تو نمایشگاه،طبق معمول واسه خودت میدویدی

منم یه چشمم به تو یه چشمم به کتابا بود

یه بنر بزرگ وسط نمایشگاه بود که هرازگاهی میرفتیتی سراغش ،تا اینکه یکی از غرفه دارا بهت 

گفت دست نزن میفته و دیگه طرفش نرفتی

من رسیده بودم آخر یکی از سالنها و تو هم اون سرش بودی نمیدونم چی شد یکدفعه سمت در دویدی

منم دنبالت دویدم دیدم همون آقا بستنی فروشه گرفتد

داشتی گریه میکردی،منم برات بستنی گرفتم بازم واسه خودت بازیگوشی میکردی ولی ایندفعه

حواست به من بود

رسیدیم وسط سالنی که کتابای کودک داشت بستنیت افتاد روی زمین

یکدفعه همه غرفه دارا ریختن بیرون و با کاغذو کلی بدبختی جمعش کردن

یه غرفه بود که بچه ها نقاشی میکشیدن رفتی نشستی واسه خودت نقاشی میکشیدی ،همش دنبال

بادکنکی بودی که جایزه میدادن آخرش یه صورتیشو گرفتی و تا گرفتی دیگه از نمایشگاه

اومدی بیرون

باد میومد بادکنکتو برد دنبالش دویدی که یه آقای آتش نشان کمکت کرد بعد سوار شدیمو برگشتیم

تو راه برگشت نشسته خوابت برد

تا داشتی نقاشی میکشیدی منم از فرصت استفاده 

کردمو کلی کتاب برات خریدم یعنی هرچی دستم اومد خریدم کتابای خانه ادبیات خیلی خوب بودن

عکساشو برات میذارم صد تومنی شد

شاید بزرگ شدی خندت بگیره بگی صد تومن،ولی باور کن الان کلی کتاب باهاش خریدم

تو خیلی برام مهمی ،اینکه از الان کتاب خونت کنم هم خیلی برام مهمه

دوست دارم عمروزندگیم