غروبهای مامان پسری
عصرها که هوا خنک تر و بهتره ،با هم میریم پیاده روی تا کتابخونه......
بعد از چیدن پازل ها و کتاب خوندن،میریم پارک روبروش که تازه ساختنش و خیلی پارک قشنگیه.. ....
یه دست شطرنج رو میز شطرنجش بازی میکنیم و بعد میری زمین بازی که تاب و سرسره داره......
بعدش زمین شن که هرم چرخون و قلاب و تاب بزرگ داره...
امروز چندتا پسر هم سن وسالت داشتن فوتبال بازی میکردن ولی چون دوتاشون کوچیکتر بودن و سردرنمیاوردن از بازی،همش دعواشون میشد
رفتی بهشون گفتی بیاید وسطی..... که اوضاع بدتر شد همه وایمیسادن وسط،کسی نبود با توپ بزندشون......
من اومدم و با هم یار شدیم .......یهنی پشییییمووون شدم همچین که نگو... .
تورفتی سراغ قلاب و از این سو به اون سو میرفتی واسه خودت ....بچه ها دیگه منو ول نمیکردن هردفعه که میخواستم دربرم انقدر تروخدا خاله میگفتن که پشیمون میشدم تازه برای فردا هم ساعت 6 وقتشونو فیکس کردن...
موقع برگشتن بهت میگفتم زانوهام دیگه مال خودم نیست
تو : پس مال کیه مامان !!!