عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

دو روز قبل از تولدت پات با شیشه برید و 11 تا بخیه خورد......الان هم نمیتونی راه بری ....... .ماشین لباسشویی و دادیم تعمیرگاه ،تو شستن لباسها کمک کردی بعد یه دستمال برداشتی رو اپن و تمیز کنی که چهارپایه از زیر پات دررفت و افتادی رو شیشه شکسته ها...... بابا عباس خونریزی و بند آوردو بابا محمد بردت درمانگاه.... مهدی از تو یخچال شیشه رب و درآورده بود که از دستش افتاد شکست..... بعد که جمعش کردیم تو پلاستیک رو دسته کابینت آویزون کردیم ببریم بیرون،که تو افتادی روش. ....... من خداروشکر نیومدم بخیه زدن و ببینم بابات که برده بودت از ناراحتی شب نمیتونست بخوابه روبه شکم میخوابید سرشو میکوبید به بالشت یا برعکس ،ولی خوابش نمیبرد..... موقع...
17 مرداد 1396

بدون عنوان

این عکس و خاله سمیرا فرستاد .... همون که با آرش رفتید مهدکودکش و خیلی شلوغ کرده بودی ...
16 مرداد 1396

بدون عنوان

 علی:مامان این ماشین دیوونه ها هستن میدونی به مامانشون چی میگن؟؟؟؟ من:نه نمیدونم چی میگن!!!! تو :دیوونن دیگه به مامانشون میگن بی ادب من :بعد اون موقع مامانشون نمیزنه پنچرشون کنه؟؟؟ تو :نوچ.... خاله سمیرا برای تو و مهدی پارسال ماشین دیوونه گرفت.....
12 مرداد 1396

بدون عنوان

بابا عباس تو اتاقش که طبقه دوم بوده خوابیده بود که یکدفعه چشماشو باز میکنه میبینه به پشت به سقف چسبیده و داره از اون بالا اتاق و نگاه میکنه تختشو کلتشو لباسشو....که یکهو از رو سقف میفته پایین......... ومیبینه دیگه نه دری هست نه دیواری نه شیشه ایی..... به سرعت به طرف بالکن میدوه..... موج انفجار بمب فرانسوی  که تو حیاط زده بودند انقدر شدید بود که تقریبا همه چیزو نابود کرد........ همون موقع  دقیقااز 30 سانتی متری بالای سر بابا شروع به زدن رگبار میکنن و بابا هم به سمت پناهگاه فرار میکرده و رگبار هم تعقیبش میکرده.....انقدر هول میشه که به جای پناهگاه متوجه میشه تو موتورخونس.....در همون لحظه موتورخونه رو هم با راکت میزنن و باب...
12 مرداد 1396

بدون عنوان

زمان جنگ ،به بابا عباس سه تا منطقه نزدیک کرمانشاه دادن که اسمشون یادم رفت فکر کنم قصرشیرین هم بود..... از ساعت 4 بعدازظهر جاده کلا ناامن و دست دموکراتها بود وهیچکس جرات رد شدن از جاده رو بعد از ساعت 4 نداشت .....نفرات قبل از بابا عباس تو همین جاده شهید شده بودند...... ولی بابا هر روز بعد از ساعت 4 از اون جاده برمیگشته وفکر میکرده بخاطر دست فرمون خوبش وسرعت بالاشه که نمیتونن بزننش...... یه روز که بابا عباس داشته سرکشی میکرده یه خانمی و بچه به بغل میبینه که جلو درمونگاه گریه میکرده وزار میزده......ازش میپرسه چی شده که میگه بچش داره میمیره ولی دکتر حاضر نیست ببیندش....... میره تو اتاق دکتره ومیبینه که داره ناهار میخوره......ازش میخو...
12 مرداد 1396

بدون عنوان

تا الان که ساعت یک و نیمه شبه با بابا عباس نشستیم برامون خاطره های جالب جوونیشو تعریف میکنه هرچند که زیاد سنی هم نداره والان 57 سالشه و موی سفید هم توی موهاش نداره........ چقدر خاطرات بابابزرگ صفراوی فعالت برات جذاب بود که علاوه بر کلی خندیدن ،دلت نمیاد بخوابی....... چندتا ازشون رو برات مینویسم تا یادت بمونه
12 مرداد 1396

بدون عنوان

تا فهمیدیم بابا عباس داره میاد خونمون،سریع رفتیم سرویس هارو بشوریم یکم بیشتر به تمیزیشون حساسه...... چندبار بهت گفتم برو بیرون ،ولی اصرارداشتی بمونی........ آخرش دیگه جدی بهت گفتم : بیروووووون با لحن آروم و خواهشی گفتی :ببین مامان آخه میخوام یاد بگیرم چجوری اینجارو تمیز کنم بزار بمونم خواهش میکنم که اگه بعدا که پیر شدی و خواستی بیای من برات دستشویی و برق بندازم .....بذار بمونم!!!!!!ا موندی و خیلی کمکم کردی ....... موندی و یاد گرفتی که چجوری دستشویی و برق بندازی وقتی من پیر شدم...........  
11 مرداد 1396

پیش دبستانی

امروز از طرف مدرسه به بابا عباس زنگ زدند و چهارنفری برای ثبت نام رفتید ....... مدیر مدرسه ته سالن نشسته بود و بابا عباس و بابا محمد از دور بهش سلام کردند ولی مهدی تا آخر سالن رفت و با مدیر دست داد....... خوشحال بودی به خاطر مدرسه رفتنت.....
11 مرداد 1396