عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

معمای دیروزت،یه بچه کوچولوی دوساله بود که داداشش،به زور ماشینش و گرفته بود و داشت گریه میکرد..... راه حل برای آروم کردن بچه باید میدادی.... از همون اولش عصبانی شدی گفتی من هیچ راه حلی به نظرم نمیرسه........
9 شهريور 1396

چالش

هر روز توی سررسید با نقاشی برات یه معما طرح میکنم......تو هم راه حل های زیادی و براش پیدا میکنی....معمای امروزت،یه ظرف دونه روی درخت بلند بود که پرنده باید راه حل پیدا میکرد به دونه ها میرسید راه های زیادی و پیدا کردی گفتی مثل نردبون،جرثقیل،گذاشتن جعبه زیرپا،قطع کردن درخت،هلیکوپتر و ....... آخرش گفتم فقط یه بیل داری گفتی یا با بیل میزنیم بیفته یا شروع میکنیم به کندن خاک ویه کپه خاک درست میکنیم میریم بالای کپه خاک و دونه رو برای مرغه میاریم..... جوابت همونی بود که میخواستم و قراره برات جایزه هم بگیرم  
6 شهريور 1396

پسرخاله ها

  اینجا از پایین کوه پیاده اومدیم بالا...... اولاش زمین بازی داشت که سه تا بچه تو بازیشون به سرسره ها میگفتن قصر.....و تو و آرش بعدش یاد گرفتید و سرسره هارو قلعه خودتون دونستید که خودش ماجراش مفصله.....چقدر برای قلعتون جنگیدید..... بعد انقدر راه رفتیم که شما دوتا نتونستید دیگه راه برید ....بابا و مهدی اومدند دنبالمون ،تا بالای کوه رفتیم...... اونجا یه چشمه بود و یه پسر تپلی خیلی بانمک به اسم مهدی،انقدر قشنگ حرف میزد که من همش به حرف میگرفتمش..... تا شمارو دید با ذوق بهتون گفت بیاید دوست بشیم بازی کنیم...... آرش با یه حالت پوکر فیس بهش گفت :بچه کجایی؟؟ (یعنی تهران همین مدلیه اول مهمه بچه کجایی) بعد ارش رفت عص...
4 شهريور 1396

بدون عنوان

تو :مامان فکر کنم اون خانومه کنار رودخونه منو چشم زد من:چطور مگه؟؟!!!! تو :آخه بهم گفت چقدر چشمات خوشگله بعد باهام عکس انداختن  خانومه ترک بودن اولش ترکی به بقیه گفت اون وسطی چقدر چشماش قشنگه ،که بابا کمی ترکی متوجه میشه فکر میکردی چون گفته چشمات ،چشمت زده ...
3 شهريور 1396

بدون عنوان

پارسال که از شمال برمیگشتیم بابا نتونست بیاد دنبالمون،سه تایی با اتوبوس برگشتیم صندلی کناریمون دوتا دختر دانشجو بودن که باهاشون حرف میزدی...... یکیشون پرسید اسم داداشت چیه گفتی :اسمش مهدی الان یکسالشه همه چی دیگه میتونه بخوره کم مونده مارو هم بخوره لحنت خیلی باحال بود جدی جدی میگفتی یکدفعه صندلی های کناریمون همه زدن زیر خنده.......     خاله سمیرا بهت گفت من اول ترو دوست دارم بعد مهدی و گفتی: نه اون فقط میخوره....       دیشب مهدی غذای تو بشقابشو که خورد با قاشق رفت سراغ قابلمه گفتی :این آخرش مارو هم میخوره..... ...
3 شهريور 1396

بدون عنوان

یعنی از معدود عکسهایی که دوربین و نگاه کردی فکر کن 500 تا عکس ازتون گرفتم 5 تا عکس درست و حسابی ازتوشون درنیومد...... فقط بابات برای عکاسی سوژه خوبیه.....عکساش همه خوب شد....... مهدی هم از اول تا آخرش به خوبی از خودش پذیرایی کرد و یک لحظه رو هم از دست نداد.......از اونجایی که موز خیلی دوست داره وبراش نمیگیریم(ضرر داره )و ما هم سرمون گرم بود تند تند پوست میکندو قورت میداد.... تولد نازنین بود ولی تو از روی مبل  بلند نمیشدی با همه هم عکس انداختی ..... خاله سمیرا برای تو و آرش ومهدی و محمدرضا یه تیپ زد و لباس سفیدی که تو عکس پوشیدی کادوی خاله برای تولدت بود شلوارو کمربندو پاپیون هم عزیزجون زح...
25 مرداد 1396

بدون عنوان

اینجا پارک پایین خونه عزیزجونه که از بالای پارک آب میاد و و جوب آب درست کردند یکم بالاترش دور یه چاه کم عمق آب نشسته بودیم که موقع بلند شدن ،پات لیز خوردو افتادی تو آب...... ارتفاعش مثل استخر بود که شیرجه میزنن دقیقا مدل شیرجه افتادی.....عمقشم یک متر بود ولی نکته جالبش بیرون اومدنت از تو آب بود که از سرعت افتادنت سریعتر بود یعنی افتادنت و دیدم ولی انقدر سریع بالا اومدی که ندیدم...... سرعت عملت عالی بود عالی ...
25 مرداد 1396