عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

زمان جنگ ،به بابا عباس سه تا منطقه نزدیک کرمانشاه دادن که اسمشون یادم رفت فکر کنم قصرشیرین هم بود..... از ساعت 4 بعدازظهر جاده کلا ناامن و دست دموکراتها بود وهیچکس جرات رد شدن از جاده رو بعد از ساعت 4 نداشت .....نفرات قبل از بابا عباس تو همین جاده شهید شده بودند...... ولی بابا هر روز بعد از ساعت 4 از اون جاده برمیگشته وفکر میکرده بخاطر دست فرمون خوبش وسرعت بالاشه که نمیتونن بزننش...... یه روز که بابا عباس داشته سرکشی میکرده یه خانمی و بچه به بغل میبینه که جلو درمونگاه گریه میکرده وزار میزده......ازش میپرسه چی شده که میگه بچش داره میمیره ولی دکتر حاضر نیست ببیندش....... میره تو اتاق دکتره ومیبینه که داره ناهار میخوره......ازش میخو...
12 مرداد 1396

بدون عنوان

تا الان که ساعت یک و نیمه شبه با بابا عباس نشستیم برامون خاطره های جالب جوونیشو تعریف میکنه هرچند که زیاد سنی هم نداره والان 57 سالشه و موی سفید هم توی موهاش نداره........ چقدر خاطرات بابابزرگ صفراوی فعالت برات جذاب بود که علاوه بر کلی خندیدن ،دلت نمیاد بخوابی....... چندتا ازشون رو برات مینویسم تا یادت بمونه
12 مرداد 1396

بدون عنوان

تا فهمیدیم بابا عباس داره میاد خونمون،سریع رفتیم سرویس هارو بشوریم یکم بیشتر به تمیزیشون حساسه...... چندبار بهت گفتم برو بیرون ،ولی اصرارداشتی بمونی........ آخرش دیگه جدی بهت گفتم : بیروووووون با لحن آروم و خواهشی گفتی :ببین مامان آخه میخوام یاد بگیرم چجوری اینجارو تمیز کنم بزار بمونم خواهش میکنم که اگه بعدا که پیر شدی و خواستی بیای من برات دستشویی و برق بندازم .....بذار بمونم!!!!!!ا موندی و خیلی کمکم کردی ....... موندی و یاد گرفتی که چجوری دستشویی و برق بندازی وقتی من پیر شدم...........  
11 مرداد 1396

پیش دبستانی

امروز از طرف مدرسه به بابا عباس زنگ زدند و چهارنفری برای ثبت نام رفتید ....... مدیر مدرسه ته سالن نشسته بود و بابا عباس و بابا محمد از دور بهش سلام کردند ولی مهدی تا آخر سالن رفت و با مدیر دست داد....... خوشحال بودی به خاطر مدرسه رفتنت.....
11 مرداد 1396

دیدی یا داخ

طبق عادتت هر چی دست مهدی باشه ازش میگیری مهدی هم دفاع میکنه  جدیدا تا میگیری مهدی هم میزندت ولی به سرعت برای اینکه تلافی نکنی زخم پاشو که سوخته نشونت میده میگه :دیدی(به همه حیوونا میگه دیدی ،منظورش اینه که دیدی پاشو زخم کرده ) تو هم میگی نه داخ ،دیدی اینکارو نکرده سوخته مهدی :داخ نه دیدی خلاصه شگرد جدیدشه که حواس ترو پرت کنه
8 مرداد 1396

بدون عنوان

زیاد قدر وسایلاتو نمیدونی منم دیگه به آسونی برات چیزی نمیخرم یه چندروز طولش میدم..... اون فرغونهارو هم 3 هفته بود که میخواستی کار به ستاره و جایزه کشید دیگه کلافه شده بودی ولی کارهای بدت ستاره هارو کم میکرد  آخرشم بابا عباس برات خرید
8 مرداد 1396

بدون عنوان

انقدر رفتیم دریا ،پوستتون سوخته مربیتم هردفعه بهت میگه علی دیگه شبها باید با چراغ دستی ببینیمت...... اینجا مثلا آرایشگر شده بودی داشتی موهای مهدی و درست میکردی مهدی هم برای اینکه بزاری تو آب بمونه هیچی نمیگفت فکر کن ولش نمیکردی  منم دوربین مخفی ازتون عکس گرفتم ...
8 مرداد 1396

آبخوار

مثلا ماهی شده بودی منم مثلا از ماهی ها هیچی نمیدونستم....... من:شما ماهی ها دست دارید یا بال دارید؟ تو :نه ما باله داریم باله من  :گیاهخوارید یا گوشتخوار؟ یکم با شک و تردید نگاه کردی بعد گفتی :ماآبخواریم آبخوار    
8 مرداد 1396

بدون عنوان

با عزیزجون و باباعباس رفتیم عروسی،تو خیلی خوب بودی  ولی من مثل ارواح سرگردان دنبال مهدی بودم که انقدر خوردو رقصید که همونجا بیهوش شد..... قبل از اینکه عروس بیاد با مهدی رفتید رو سن و رقصیدید تو خیلی نرم میرقصیدی مهدی هم حرکت باشگاه تورو میزد پرش آهو همراه با بشکن...... تیپتم خیلی قشنگ بود تیپ مجلسی بهت میاد  غذاشونم کباب چنجه بود که من و تو توش موندیم یعنی انقدر جویدیم که فکمون افتاد مهدی خیلی راحت کباب خودشو خورد بعد از خجالت کبابهای ما دراومد.........
21 تير 1396