عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

تو :مامان فکر کنم اون خانومه کنار رودخونه منو چشم زد من:چطور مگه؟؟!!!! تو :آخه بهم گفت چقدر چشمات خوشگله بعد باهام عکس انداختن  خانومه ترک بودن اولش ترکی به بقیه گفت اون وسطی چقدر چشماش قشنگه ،که بابا کمی ترکی متوجه میشه فکر میکردی چون گفته چشمات ،چشمت زده ...
3 شهريور 1396

بدون عنوان

پارسال که از شمال برمیگشتیم بابا نتونست بیاد دنبالمون،سه تایی با اتوبوس برگشتیم صندلی کناریمون دوتا دختر دانشجو بودن که باهاشون حرف میزدی...... یکیشون پرسید اسم داداشت چیه گفتی :اسمش مهدی الان یکسالشه همه چی دیگه میتونه بخوره کم مونده مارو هم بخوره لحنت خیلی باحال بود جدی جدی میگفتی یکدفعه صندلی های کناریمون همه زدن زیر خنده.......     خاله سمیرا بهت گفت من اول ترو دوست دارم بعد مهدی و گفتی: نه اون فقط میخوره....       دیشب مهدی غذای تو بشقابشو که خورد با قاشق رفت سراغ قابلمه گفتی :این آخرش مارو هم میخوره..... ...
3 شهريور 1396

بدون عنوان

یعنی از معدود عکسهایی که دوربین و نگاه کردی فکر کن 500 تا عکس ازتون گرفتم 5 تا عکس درست و حسابی ازتوشون درنیومد...... فقط بابات برای عکاسی سوژه خوبیه.....عکساش همه خوب شد....... مهدی هم از اول تا آخرش به خوبی از خودش پذیرایی کرد و یک لحظه رو هم از دست نداد.......از اونجایی که موز خیلی دوست داره وبراش نمیگیریم(ضرر داره )و ما هم سرمون گرم بود تند تند پوست میکندو قورت میداد.... تولد نازنین بود ولی تو از روی مبل  بلند نمیشدی با همه هم عکس انداختی ..... خاله سمیرا برای تو و آرش ومهدی و محمدرضا یه تیپ زد و لباس سفیدی که تو عکس پوشیدی کادوی خاله برای تولدت بود شلوارو کمربندو پاپیون هم عزیزجون زح...
25 مرداد 1396

بدون عنوان

اینجا پارک پایین خونه عزیزجونه که از بالای پارک آب میاد و و جوب آب درست کردند یکم بالاترش دور یه چاه کم عمق آب نشسته بودیم که موقع بلند شدن ،پات لیز خوردو افتادی تو آب...... ارتفاعش مثل استخر بود که شیرجه میزنن دقیقا مدل شیرجه افتادی.....عمقشم یک متر بود ولی نکته جالبش بیرون اومدنت از تو آب بود که از سرعت افتادنت سریعتر بود یعنی افتادنت و دیدم ولی انقدر سریع بالا اومدی که ندیدم...... سرعت عملت عالی بود عالی ...
25 مرداد 1396

بدون عنوان

دو روز قبل از تولدت پات با شیشه برید و 11 تا بخیه خورد......الان هم نمیتونی راه بری ....... .ماشین لباسشویی و دادیم تعمیرگاه ،تو شستن لباسها کمک کردی بعد یه دستمال برداشتی رو اپن و تمیز کنی که چهارپایه از زیر پات دررفت و افتادی رو شیشه شکسته ها...... بابا عباس خونریزی و بند آوردو بابا محمد بردت درمانگاه.... مهدی از تو یخچال شیشه رب و درآورده بود که از دستش افتاد شکست..... بعد که جمعش کردیم تو پلاستیک رو دسته کابینت آویزون کردیم ببریم بیرون،که تو افتادی روش. ....... من خداروشکر نیومدم بخیه زدن و ببینم بابات که برده بودت از ناراحتی شب نمیتونست بخوابه روبه شکم میخوابید سرشو میکوبید به بالشت یا برعکس ،ولی خوابش نمیبرد..... موقع...
17 مرداد 1396

بدون عنوان

این عکس و خاله سمیرا فرستاد .... همون که با آرش رفتید مهدکودکش و خیلی شلوغ کرده بودی ...
16 مرداد 1396

بدون عنوان

 علی:مامان این ماشین دیوونه ها هستن میدونی به مامانشون چی میگن؟؟؟؟ من:نه نمیدونم چی میگن!!!! تو :دیوونن دیگه به مامانشون میگن بی ادب من :بعد اون موقع مامانشون نمیزنه پنچرشون کنه؟؟؟ تو :نوچ.... خاله سمیرا برای تو و مهدی پارسال ماشین دیوونه گرفت.....
12 مرداد 1396

بدون عنوان

بابا عباس تو اتاقش که طبقه دوم بوده خوابیده بود که یکدفعه چشماشو باز میکنه میبینه به پشت به سقف چسبیده و داره از اون بالا اتاق و نگاه میکنه تختشو کلتشو لباسشو....که یکهو از رو سقف میفته پایین......... ومیبینه دیگه نه دری هست نه دیواری نه شیشه ایی..... به سرعت به طرف بالکن میدوه..... موج انفجار بمب فرانسوی  که تو حیاط زده بودند انقدر شدید بود که تقریبا همه چیزو نابود کرد........ همون موقع  دقیقااز 30 سانتی متری بالای سر بابا شروع به زدن رگبار میکنن و بابا هم به سمت پناهگاه فرار میکرده و رگبار هم تعقیبش میکرده.....انقدر هول میشه که به جای پناهگاه متوجه میشه تو موتورخونس.....در همون لحظه موتورخونه رو هم با راکت میزنن و باب...
12 مرداد 1396