عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

امسال افتادیم تو کار ترشی خیار چنبرای باغ رو دستمون مونده بود بعضیاش بالای یک کیلو بود  باهاش سالاد زمستونی درست کردم .... بماند چه کارایی که با مهدی نکردید و چه بلاهایی سر منو ترشیه نیاوردید دیشب سبزی های ترشی و گذاشته بودم تو اتاق خشک بشه،یبار که اصلا  قبل از پهن کردنش مهدی همش و ریخت رو زمین، صبح که بیدار شدی رفتی سروقتشون،از اتاق آوردمت بیرون درو قفل کردم یه لباس میخواستم بردارم درو باز کردم سریع پشت سرمن اومدی و داد میزدی بیا مهدی بدو داداش منم زود لباس و برداشتم بغلت کردم از اتاق آوردمت بیرونو،درو قفل کردم بعد چند دقیقه دیدم خبری از مهدی نیست همه جارو سریع نگاه کردم نبود صداشو از اتاقی که درشو قفل کرده بود...
20 شهريور 1395

بدون عنوان

وابستگیت به بابا خیلی کمرنگ شده،قبلنا صبحا چشمتو باز نکرده گریه میکردی میگفتی بابا بابا  از همون وقتی که چهار پنج ماهه بودی شبا که داشت خوابت میبرد بابا رو بغل میکردی بعد میخوابیدی حتی پشت فرمون هم میرفتی پیشش اما الان وقتی میبینی بابا داره میره میگی بابا من نمیام خودت برو میخوام با بچه ها بازی کنم تا همین چند روزه پیش یواشکی میرفت بیرون ،تو و مهدی با هم پشت سرش گریه میکردید،من میموندم کدومتونو آروم کنم این بیرون رفتنا با بابات نتیجه های خیلی خوبی داشته یکیش اعتماد به نفس بالاته،اصلا برات مهم نیست طرفت چند سالشه ،90ساله یا 9 ماهه،به راحتی برخورد میکنی خیلی هم کاری و زرنگی،میشه گفت عاشق کارکردنی 4 سال برای بابات یکم سخت بود...
19 شهريور 1395

بدون عنوان

شام رفته بودیم رستوران،میز بارش حرف نداشت خلاصه بعد از چند دور چرخیدن دور میز،رفتیم سرجامون از شانس بد مهدی صندلی غذای کودک داشت،مهدی خیلی شکمو (البته من میگم ارثیه و دقیقا مثل باباته) حالا مهدی از اون بالا که نشسته بود شیرجه میزد سمت غذاها، تو هم از هول دادن صندلی خوشت اومده بودو میبردیش اینورو اونور دلم براش کباب شد ولی حریف تو هم نمیشدیم میگفتی میخوام با داداش بازی کنم نه خودت خوردی نه گذاشتی مهدی بخوره بابا آخرش براتون غذا گرفت رفتیم باغ،خوردید
19 شهريور 1395

بدون عنوان

دیروز رسما اولین بزن بزنتونو انجام دادید تو میخواستی بری بیرون ،مهدی کج و کوله و بدو بدو خودشو بهت  رسوندو جلوت وایساد که اونم ببری وقتی دید میخوای در بری ساعدتو گاز گرفت ،تا من از آشپزخونه تا در برسم دستتو محکم تو دهنش نگه داشته بود تو هم گریت گرفته بود،ولی ولت نمیکرد تا اومدم بیارمش عقب ،تو فرصت کردی زدیش چند دقیقه گریه کردی بعد رفتی
19 شهريور 1395

بدون عنوان

یبار مهدی خورد زمین،رفتی پیشش بلندش کردی و گفتی:داداش گریه نکن ،تو مردی نباید گریه کنی البته من هیچوقت اینو بهت نگفتم چون اصلا به این جمله اعتقادی ندارم ولی خیلی خوشم اومد از کارت
19 شهريور 1395

بدون عنوان

یه خاطره بامزه از دنیا اومدن آرش آرش اولین نوه از طرف دو خانواده بود و خاطرش خیلی عزیز من دانشجو بودم و از گرگان برگشته بودم تا موقع تولدش باشم تو بیمارستان با بابا عباس و دایی سعیدو خاله فهیمه پایین نشسته بودیم تا بریم پیششون خاله فهیمه که اون موقع مدرسه میرفت همش راه های مختلف و برای بالا رفتن امتحان میکرد ولی نگهبانش  خیلی حواسش جمع بود و ریلکس ازش میخواست منتظر بمونه......   ......منم غش غش میخندیدم تا اینکه یه طبقه با پله ها رفت پایین،سوار آسانسور اون طبقه شد که نگهبان نداشت،اما نگهبان طبقه ما کارکشته تر از این حرفا بود وقتی رسید به طبقه ما، در آسانسورو باز کرد خاله همچنان که داشت سقف و نگاه میکرد پیاده شد نگهبان...
19 شهريور 1395

بدون عنوان

روز ترخیص مهدی از بخش نوزادان،نگهبانا نمیذاشتن تو بیای بالا تو اون چندروزی که مهدی بستری بود ندیده بودیش و اینگونه بود که کل بیمارستان و گذاشتی رو سرت و داد میزدی من میخوام  برم پیش داداشم،و گریه هم میکردی وقتی اومدی بالا تعجب کردم دیدمت، ولی ظاهرا چاره دیگه ایی براشون نذاشته بودی
19 شهريور 1395

بدون عنوان

پارسال همین موقع ها بود که مهدی و ختنه کردیم در اتاق دکتره شیشه ایی مات کشویی بود که از تو قفلش میکرد بابا رفت تو ،منو تو بیرون موندیم که صدای گریه مهدی اومد رفتی سرتو چسبوندی به شیشه و بلند بلند میگفتی:ولش کن دکتر بی ادب داداشمو ول کن ....   .........  و بنده خدارو کلی مستفیض کردی......  
19 شهريور 1395

بدون عنوان

مهشید دختر همسایمونه که 6 سالشه یه دختر چشم وابرو مشکی با موهای فر کوتاه مشکی اولش چون شبیه خاله مرسا بود ازش خوشم اومد ولی خیلی بانمکه مثل بازرس ها میاد خونه رو نگاه میکنه هر جا که شلوغ باشه میگه ایوای خاله این اینجا چیکار میکنه مادرشوهر به این جیگری کی دیده تا حالا تو همیشه تو جیبت پول داری با مهشید میرید مغازه و خوراکی میخرید و میاید خونه میخورید مهدی هم میفته دنبالتون تا ته خوراکیارو در نیاره ولتون نمیکنه....    .... خلاصه از وقتی که مهشید ازت خواسته اتاقتو بهم نریزی ،اتاقت تمیز مونده  یا اگه شلوغ شه از من میخوای کمکت کنم جمعش کنی  
18 شهريور 1395

بدون عنوان

وقتی میخوام تنبیهت کنم نمیذارم دیگه کار کنی اصلا دوست ندارم کار کردن تنبیهت باشه یه بار که داشتی کتاباتو پرت میکردی تو اتاقت،دو تا از کارایی و که دوست داری برات ممنوع کردم ، یکیش کمک به من موقع ظرف شستن بود یکیشم غذا درست کردن
18 شهريور 1395