عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

بابا یه استخر کوچیک دو در دو تو باغ براتون درست کرد ترسیدیم بزرگتر باشه براتون خطر داشته باشه قرار شد یکم بزرگتر که شدید استخر بزرگتر براتون درست کنه دو تا تاب هم تو آلاچیق براتون وصل کرده وقتی که هوا گرم باشه با تفنگ آب پاشها با هم بازی میکنیم غروبها هم اگه باغ باشیم آتیش درست میکنیم منو تو هرکدوم یه دبه برمیداریم و سروصدا میکنیم داداش مهدی هم دست میزنه و تشویق میکنه بابا برامون میخونه دیشب "تو مکه عشقی معین" و خوند  اگه همسایمون نباشه منم میخونم ....  
18 شهريور 1395

بدون عنوان

چهارسال و یکماه و دوروز الان یکماهه که میری تو اتاق خودت میخوابی ما هیچی بهت نگفتیم و خودت بدون هیچ حرفی رفتی تو تختت خوابیدی تازه لامپم خاموش کردی  
18 شهريور 1395

بدون عنوان

حدود سه ماه پیش بود که سه تابی تو هال نشیته بودیم  من رفتم تو آشپزخونه به غذا سر بزنم در قابلمه رو برنداشته بودم که صدای خنده تونو شنیدم بله جنابعالی درخونه رو باز کرده بودی و مهدی هم چهاردست و پا دنبالت اومده بود تو راهرو، با ذوق اینورو اونور میرفت ،یعنی تو بپر بپر میکردی  اونم با ذوق شدید دنبالت میدوید در پله های اظطراری هم باز بود منم لباس مناسب نداشتم یعنی مونده بودم بپرم تو راهرو ،مهدی و بگیرم یا نرم مهدی سرعتش خیلی زیاده،کلا قدرت بدنی بالایی داره، حتی فرصت فکر کردن به اینکه برم یه چیزی بپوشم و نداشتم نشستم رو زمین گفتم علی بگیرش تروخدا تو هم تازه بازیت گرفته بود،یکم ادا درآوردی ولی از پشت بغلش کردی آوردی...
17 شهريور 1395

بدون عنوان

مجتمع قانونای خودشو داره صبح ها تا ساعت یک میتونید تو محوطه بازی کنید بعد از ظهرها هم از 5 تا 9 اولاش قبول کردنش برات سخت بود مجبور میشدم زنجیر درو بندازم خیلی گریه میکردی،منم برای اینکه ناراحتیتو کمتر کنم بهت گفتم این یه راه حل بود که به فکر من رسید تو هم بهتره دنبال راه حل بگردی بعد یجوری حواستو پرت میکردم بالاخره دستمو خوندی رفتی چهار پایه رو آوردی زنجیرو باز کردی منم دوباره زنجیرو انداختم چهارپایه رو گذاشتم رو یخچال رفتی سبد اسباب بازیاتو آوردی منم درو قفل کردم.....  وبهت گفتم مطمئن باش اینم یه راهی داره....... بابا رفته بود حموم ،میخواستی بری برقش که بیرون بودو خاموش کردی تا در باز شد بری(حموم پنجره نداره تا...
17 شهريور 1395

سلام خداحافظ

با کوچیکترین صدا از راهرو سریع میری درو باز میکنی در که باز میشه کل خونه معلومه برای همین تا تو درو باز میکردی ما متواری میشدیم اولاش که هر کیو میدی سلام و احوالپرسی و اینا...... ما هم دیدیم اینجوری نمیشه نشستیم باهات حرف زدیم ... ولی بازم به محض شنیدن کوچیکترین صدایی میپریدی بری درو باز کنی ما هم خواهش وتمنا...... واما راه حلت:درو یکم باز میکنی و سریع میگی سلام خداحافظ  
17 شهريور 1395

دوغ خوران

یبار بابا یه دوغ محلی خریده بود وقتی میخوردیش آخرش بدجوری گلو رو میسوزوند  با هم میرفتیم نفری یه لیوان میاوردیم و میخوردیم کلی طول میکشید تو که یه قلوپ میخوردی دو دور تو خونه میچرخیدی از اون موقع میری برای منم دوغ میاری میگی مامان بیا دوغ خوران کنیم
12 شهريور 1395

بدون عنوان

میخواستیم بریم بیرون تو زودتر رفتی پایین یه تفنگ دستت بود یه پسره که از خودت یکم بزرگتر بود میخواست ازت بگیره تو هم نمیدادی با لگد زد رو پات،اومدم پیشت و گفتم یبار دیگه پسر منو بزنی خودت میدونی گفت پسر تو نیست فکر کردی نمیفهمم  هیچی دیگه تا آخرش باور نکرد ، یبارم مهدی و برده بودم دکتر،با خانوما حرف میزدیم گفتم آره پسر بزرگمم اینجوری شده بود با تعجب گفتن مگه چند سالگی ازدواج کردی دوتا بچه داری بعدم هرکاری کردن سنمو نگفتم ...
12 شهريور 1395

بدون عنوان

داشتیم میرفتیم باغ،یکدفعه گفتی بابا باغ و بزن به اسم من فسقلی من باغ میخواد بابا گفت:پسرم باغ درست کردن کاری نداره درخت میکاری آبش میدی بزرگ شدی خودت درست کن
12 شهريور 1395

بدون عنوان

بعضی موقع ها انقدر روحت بزرگ میشه و ظرفیتت بالا میره که ......... مهدی اومد کنارت و با دست میزدت،میخواست باهاش بازی کنی هر دفعه که میزد با خنده میگفتی مهدی داداش جون نزن،خوشگلم عزیزم نزن
12 شهريور 1395

بدون عنوان

دیشب داشتیم بطری بازی میکردیم طرف تو افتاد قرار شد یه لنگه پا قارقار کنی هر دفعه یکی از کارایی که موقع باختنت میکردی همین بود هیچی دیگه پا شدی همچین قارقار کردی و دور خونه میچرخیدی ،از خنده نفسم بند رفت دیگه قرار شد اینو بهت نگیم نه از زیرش دررفتی نه جر زدی یه بلایی سرمون آوردی دیگه خودمون از این تزا ندیم
12 شهريور 1395