عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

امروز هوا گرمتر بود با بابا رفتیم کنار دریا،اصلا تو آب نرفتی قایق اردکی که برات باد کردیم و گذاشتی کنارت و از جات تکون نخوردی آخرش هم گفتی بریم تو ماشین برگشتنی یه پارک دیدی رفتیم خونوادگی تاب بازی میکردیم اولاش خلوت بود بعد یه پسر 5-6 ساله اومد شروع کردی باهاش کل کل کردن،گفتی من جنگجوام اونم گفت من شناگرم........ پسره رو پله سوم چهارم سرسره بود سریع از زیر دستش میرفتی بالا،خلاصه تحت هیچ شرایطی حاضر نبودی کم بیاری یا کوتاه بیای صبح هم من میخواستم برم دکتر،یه سر هم به بازار میوه زدیم اولش یه بسته توت فرنگی برداشتی عاشق توت فرنگی هستی و یکدونه هم به هیچکس نمیدی بعد زیتون پرورده گرفتی اگه از جلوت برنداریم تا آخر...
31 فروردين 1394

بدون عنوان

یه جغجغه پیدا کرده بودی یکراست اومدی سمت شکمم،با دقت گرفتی جلو شکمم و تکونش دادی گفتی مامان برای مهدی آوردم فکر نکنم زیاد با اومدن مهدی اذیت بشی واز الان دوسش داری جدیدا میری دستشویی چون صدات میپیچه خوشت میاد میزنی زیرآواز،میگی من خودمو دوست دارم من آدمارو دوست دارم
25 فروردين 1394

بدون عنوان

رفتیم آتلیه عکس انداختی هر مدل که خانمه میگفت وایمیسادی یه جا هم که میخواستیم لباستو عوض کنیم چندتا دختر بچه  بودن گفتی اینا برن بیرون میخوام لباس عوض کنم........ عکسای قشنگی شدن ،البته تعریف کردن پدرومادر از بچشون اصلا عجیب نیست ،ولی واقعا زشته طرف روش نشه بگه بچه من از همه بهتره بیاد رو بچه های کوچولو صدتا عیب بذاره.... یکمی دور از عقله،مثلا زیبایی و هوش و زرنگی همه صفتهای نسبی ان در هر صورت باهوشتر و خوشگلتر هم زیادن و این اصلا مهم نیست که تو مثلا از بچه همسایه قدت کوتاهتره یا شلوغتری یا آرومتر بچه هر جوری که باشه به چشم مامانو باباش بهترینه و با تمام وجود دوسش دارن بیچاره بچه هایی که مدام پدرومادرشون...
20 فروردين 1394

بدون عنوان

ما خیلی آروم ترو از پوشک گرفتیم نمیخواستیم اصلا بهت فشار بیاریم الان اگه نصفه شب هم باشه خودت پا میشی میری دستشویی،بعدم بیسروصدا میخوابی...........
20 فروردين 1394

بدون عنوان

دو سال و هشت ماه عیدت مبارک گلم،ایشالا که سال خوبی داشته باشی مخصوصا که امسال داداشتم میاد......... هنوز برای مهدی وبلاگ درست نکردم ........ خوش به حال مهدی که داداشی مثل تو داره
16 فروردين 1394

بدون عنوان

بابا برات لباس عربی سفید با کلاه خرید خیلی بهت میومد ، با اینکه لباس عربی داشتی همه میفهمیدن ایرانی هستی یه 200 متری که جلوتر میدویدی میگرفتنت بغلت میکردنت ولی نمیموندی و هر جور شده در میرفتی از ما میپرسیدن که ایرانی ایرانی.......... بعد میگفتن ماشاله بنده خدا بابات همش دنبالت میدوید و نگران بود که تو خیابون نری ولی تو خوش و خندون میدویدی ............. تو صفا و مروه که گفتنی نیست چیکار کردی باید عکساشو برات بذارم .......اونجا با پلیسی که جلو کوه بود دوست شده بودی ما هم از فرصت استفاده کردیم ازش سنگ خواستیم ولی گفت بخاطر دوربین نمیتونه بهمون سنگ بده شبی که منو بابا با هم رفتیم حرم،پیش بابا عباس و عزیزجون...
21 اسفند 1393

مکه

با اتوبوس ساعت 4 به طرف مکه راه افتادیم بیشتر پیش بابات بودی که جلو اتوبوس خوابوندت یه جا که ماشین و نگه داشت از بس اتوبوسا بوق زدن بیدار شدی دیدی تنهایی ،بابا اومده بود آخر اتوبوس پیش من،ترسیدی بدخواب شدی ما برای اولین بار بهونه گیری تورو دیدیم اصلا اهل گریه الکی ،بهونه گیری نیستی ماشاله مردی هستی برای خودت هتل مکه خیلی بهتر از مدینه بود مخصوصا حمومشو خیلی دوست داشتی وان و پر میکردی و واسه خودت کیف میکردی ........  
16 اسفند 1393

مدینه

قبل از رفتنمون میپرسیدی مامان داریم میریم خونه خدا ، خدا عسل و مربا داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟ صبحانه های مشهد که میرفتی واسه خودت کلی عسل و مربا برمیداشتی ................. تو مدینه واسه خودت کیف کردی هر چی میدیدی و میخواستی باباتم برات میخرید تو راه هتل و مسجدالنبی  همه فروشنده ها میشناختنت اسمتو صدا میکردن تو هم زرنگ بودی یکساعت مینشستی با همه اسباب بازیاشون بازی میکردی آخر یکیشو برمیداشتی فقط چهارتا تفنگ خریدی تفنگاتم باطری خور صدادار،همه عربارو کشت کشت کردی (روی ت فتحه بذار بخون) به هر کی میرسیدی میرفتی جلوش بهش شلیک میکردی بچه که هیچی اگه میدیدی سریع خودتو بهش  میرسوندی و بهشون شلیک میکردی سه تا ب...
13 اسفند 1393

حاجی کوچولو

ده روز رفتیم مکه،با عزیزجونو باباعباس 28 بهمن حرکت کردیم ماجراهای سفرتو تا یادم نرفته برات مینویسم از هواپیمای رفتمون شروع میکنم تا الان ......... تو فرودگاه که همش میدویدی و این موضوع جدیدی نیست تو هواپیما هم که افتادیم دقیقا روی بال و به اون صورت چیزی ندیدی به خاطر همین مجبور شدی یجور دیگه سرتو گرم کنی صندلی جلومون یه پسر 5-6 ساله بود که با بالشتکای صندلی همدیگرو میزدید به هم خوراکی میدادید قایم باشک هم بازی میکردید بعدش رفتی تو راهرو و همه جای هواپیمارو برسی کردی مهماندارا هم هندی یا پاکستانی بودند که فارسی بلد نبودند و چندتا کلمه همونجا یاد گرفتن اصلا سوژه ایی بودن برای خودشون یعنی از اول تا آخرش ما فقط خ...
13 اسفند 1393