عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

دیروز با یکی از دوستام رفتیم امامزاده و باغت وقتی به امامزاده رسیدیم گفتی همونجایی که گم شدم... (دو هفته پیش تو وبلاگتم نوشتم) یه چندتا گوسفند دیدیم گفتی مامان همه اینارو میکشن با یکمی عصبانیت بهت گفتم کی بهت گفته؟ گفتی :بابا گفته ولی بابامو دعوا نکن اینکه با لحن صدای من فهمیدی عصبانی شدم و حتما به بابات میگم ،و اینکه باباتو چقدر دوست داری که از من با اون لحن و زبون شیرینت خواستی دعواش نکنم
1 آذر 1393

بدون عنوان

امروز همون آقایی که گفتم خارجی بود باباتو دیدو گفته بود پیسر کجاست دیلیمون براش تنگ شد.......... بابا بردت پیشش....... وقتی فهمیدی میخوای بری با کله رفتی ......... مشخصه که اونروز خیلی بهت خوش گذشته مخصوصا با شکلاتاشون...........
28 آبان 1393

دانشگاه

امروز که میخواستم برم دانشگاه ،با خواهش و تمنا میگفتی:منم میام درس میخونم............. عجله نکن پسرم ایشاله دانشگاتم میری عسلم ...
27 آبان 1393

خواب

یادمه از وقتی نی نی بودی خوابم میگرفت ،ولی تو خوابت نمیومد با کلی تلاش میخوابوندمت بعد از ذوق اینکه خوابیدی خوابم میپرید دوباره که بیدار میشدی خوابم میگرفت الانم دقیقا همین وضعیت رو داریم ...
27 آبان 1393

بدون عنوان

اینو خاله فهیمه برات نوشته: قربون پسر شیرین کارم بشم.اینم اضافه کن آجی: کارخاصی که انجام میده مثلا ازپشت منو آروم میزد میگفت:کی بود،منم میگفتم کی بود ،میگفت : گلنگدن بود ،میگفتم نه تو بودی ،از زیر میخندید میگفت د و س ت دارم یه جیغ
27 آبان 1393

بدون عنوان

دیشب بابات اومد ظرف شیرو که تو حال بودو ببره بذاره تو یخچال دنبالش دویدی و گریه کردی ....... بالاخره ظرف و ازش گرفتی..... شب موقع خواب با حالت بغض گفتی :بابا دعوام کرد ناراحت شدم اینکه میفهمی چه احساسی داشتی و اونو بیان میکنی خیلی خوبه دیروز تا غروب با هم سروکله زدیم موقع ناهار درست کردن شامپوهارو ریختی تو حموم مجبور شدم ببرمت حموم...... خیلی خسته شده بودم و هرکاری میکردم نمیخوابیدی......... اینو جدیدا یاد گرفتی تا میخواد خوابت ببره میگی مامان آب میخوام.... خلاصه یه دو سه دفعه ایی خوابم برد بیدارم کردی با اخم نگاهت کردم سریع گفتی:باشه مامان باشه عصبانی نشو...... یعنی به آدم اجازه عصبانی شدن هم نمیدی چه برسه ...
24 آبان 1393

بدون عنوان

نمیدونم چرا دلم هوای بچگیاتو کرده........ حتی اون موقع ها که هنوز دنیا نیومده بودی منتظر اومدنت بودم چشم انتظار دیدنت....... اینکه چقدر عقربه های ساعت تنبل شده بودند .. واقعا زمان نمیگذشت چقدر تقویم به دست خوابم برد..... فقط یکبار به خوابم اومدی،همش میرفتی تو خواب عزیزجونو خاله هات اونام وقتی خواب میدیدند به هم قول میدادن به من نگن..... آخه از بس میپرسیدم جه شکلی بودی شاکی میشدن...... اون دفعه ایی هم که اومدی به خوابم 4 ماهت بود نگران شده بودم که اتفاقی برات نیفته 5 تا تخم مرغ تو یه سبد جلوی من بود ما هم روی یه میله نشسته بودیم که تو هوا بود تو خوابم تقریبا 4-5 ماهه بودی تخم مرغارو برداشتی و دونه دونه از ا...
22 آبان 1393

بدون عنوان

دیروز دومین مسافرت یکروزه بابا پسری و رفتی......... بابا و دوستش بودند ......خیلی شیطونی..... هروقت به بابا زنگ میزدم میگفت خیلی شلوغ میکنی دوستشم میگفت: بیدادی خلاصه سر میز مذاکره که دیگه ترکونده بودی دکور طرف و آوردی پایین،ولی طرف که خارجی بود به بابات میگفت:پیدر ،پیسر باید شلوغ کرد دو سال و سه ماهته رفتی پای میز مذاکره...... چهار پنج ماه پیش هم پشت سر هم میپرسیدی پژو چنده؟؟؟پراید چنده؟نیسان چنده؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ماشین هارو هم میشناسی و اسمشونو میگی با یکی از دوستام که فوق اقتصاد داره قراره ببریمت تالار بورس و برات سهام بخریم ،یجوری که خوشت بیاد.....   ...
22 آبان 1393

بدون عنوان

خانم همسایمون جمعه اومد در زد که تنهام و حوصلم سر رفته .............. یه نی نی دو ماهه توراه داره،بعد قرار شد با هم بریم بیرون یه دوری بزنیم. بابا ماشین منو برده بود و من نمیتونستم با ماشین بابا رانندگی کنم. بعد از سه ساعت رفتیم امامزاده،امامزاده در حال بازسازی بود. ولی تو همش میدویدی منم دنبالت.............. خود ضریح دو تا در برای خانما گذاشته بودن من نمیدونستم بدو بدو رفتی زیارت کنی ....... منم بیرون منتظرت بودم تا اومدی کفشاتو پات کنم....... بعد متوجه شدم که یه در دیگه هم هست ،یه خادم گفت از در پشتی رفت بیرون........... وقتی پیدات کردم دیدم با حالت بغض کرده وایسادی و لبات آویزون بود و تو جمعیت چشم میچرخوند...
22 آبان 1393