عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

پسرم قند عسلم

آفرین مامان

یه عادت خیلی بد داری اونم اینکه تا یه خودکار یا مداد میبینی سریع دیوارارو خط خطی میکنی......... دیوار خونه خودمون کلا نقاشی شده میخواستی دیوار ویلا رو هم خط خطی کنی یه سررسید بهت دادم و گفتم بیا با هم نقاشی بکشیم نباید دیوارو نقاشی کنی خندیدی گفتی:آفرین مامان که به من گفتی تو ورق نقاشی بکشم
14 بهمن 1393

بدون عنوان

انقدر اینجا هوا خوبه که اصلا دلمون نمیخواد برگردیم هوا بهاری بهاریه،ازت پرسیدم خونمون خوبه یا اینجا؟ گفتی خونمونو بیاریم اینجا این جواب خلاقانت منو کشته...........  
13 بهمن 1393

مشهد

کلی برات نوشتم ولی اینترنت قطع شد پرید با بابا عباس و عزیزجونو خاله فهیمه رفتیم مشهد خیلی خوش گذشت این دومین سفر زیارتی تو به مشهد بود همش به خاله فهیمه میگفتی دوستت دارم با عزیزجون به ضریح رسیدی و تند تند بوسش میکردی تا پامون به حرم میرسید بدو بدو کتاب دعا میاوردی بازش میکردی میگفتی الرحمن الرحیم فعجل فرجهم من خودم با آموزش مستقیم مخالفم ولی خودت اینارو تو مسجد یاد گرفتی بیشتر قسمت زیرزمینش میرفتیم که خیلی باصفا بود تو هم تا دلت میخواست میدویدی تولد باباعباس و خاله فهیمه رو تو هتل گرفتیم خیلی بهت خوش گذشت تا صبح تو خواب بلند بلند میخندیدی  رستوران هتل و منفجر کردی من آخر همه میومدم زودم در...
13 بهمن 1393

شومال

بالاخره اومدیم شومال،تو راه کلی کارای بامزه کردی که بیشترشو یادم رفت داشتم با خاله فهیمه حرف میزدم پرسیدی کی بود؟گفتم خواهرم فهیمه بود یکدفعه بغض کردی گریه کردی.اونم چه گریه ایی،همینجوری اشک میریختی منو بابات هول شده بودیم که چی شده چرا گریه میکنی؟ با گریه شاکی گفتی میگه فهیمه خواهر منه، فهیمه خاله منه............. منم گفتم آره مامان خواهر من نیست خاله تو کلی باهات حرف زدیم تا راضی شدی آخرش ...
24 دی 1393

بدون عنوان

اینو عمه شادی برات نوشته: ای قربون حرف زدنش. یه بار که پشت در مونده بودیم با مامانم برای اولین بار بود که بهم سلام داد اینقدر با طمانینه گفت شلام عمه شادی سلام مامان دلم غش رفت واسش ار پشت در خدا به منم یه پسر نازنازی مثل علی بده که خیلی مهربون و سالاره
24 دی 1393

بدون عنوان

حرکاتت خیلی سریعه،ولی حرف زدنت شمرده و مشخصه کلماتو خیلی آرومو دقیق میگی،اصلا عجله نمیکنی کلا خیلی بامزه حرف میزنی
22 دی 1393

شربت

دیروز شربتاتو پیدا کرده بودی سیتریزین و آزیروسین،بعد درشو باز کرده بودی تا آخرشو سر کشیدی............ بعدش به منو بابا میگی شربتم و خوردم اصلا باورمون نمیشد فقط خدا رحم کرد آخراش بود بابا خوابوندت دیدم خیلی خوابیدی بیدار نمیشی 4 ساعت خوابیدی هر کاری میکردم بیدار نمیشدی آخرش بردمت تو حال،کم کم چشماتو باز کردی گفتی آب میخوام،یکربع طول کشید تا آبو خوردی رفتیم خونه بابا حاجی،ولی معلوم بود اثر داروها هستش خیلی آروم شده بودی ولی آخراش دیگه پشتک میزدی  
22 دی 1393

سرکار

حدود یکماه پیش بود که داشتی خواب بعد از ظهرتو میزدی یکدفعه بلند شدی گفتی:باید برم سر کار پول دربیارم دوباره گرفتی خوابیدی  
18 دی 1393

در یخچال

صبح با هم داشتیم صبحونه رو آماده میکردیم تو هم رفتی سر یخچال درشو باز کردی،بعد دیدم یه پیچ و مهره گرفتی دستت میگی مامان پیچ و مهرش خراب شده، منم دقت نکردم از کجا درش آوردی در یخچالو بستم که یه صدای بلند و ترسناک شنیدم تو هم تند تند میگفتی یا ابالسد یا اباالسد...........(یا ابالفضل) برگشتم دیدم بله یخچال ویرپول گرانقدر پدر جانتان درش کلا کنده شده از قرار پیچ و مهره لولای درو درآورده بودی بعدش گفتی:مامان خودت خرابش کردی
18 دی 1393