عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

پسرم قند عسلم

پشتک

رفته بودیم پلیس +10،کل دفترشونو زیرورو کردی همه اتاقا میرفتی اونم بدو بدو،بعد رو موزائیکا دستتو میذاشتی میخواستی پشتک بزنی صندلی پلاستیکی از زیر پای خانومه کشیدی بری تو حیاط گذاشتی پیش درخت انگورو ازش رفتی بالا منو بابا سعی میکردیم بدون سروصدا کنترلت کنیم ولی اصلا نمیشد بخدا یکی از خانومای اونجا به بابات گفت خیلی پسرت شلوغه ولی جوونایی که اونجا بودن از اینهمه جنب و جوش خوششون اومده بود و تشویقت میکردن ولی پیششون نمیموندی برای تحقق اهدافت تلاش میکردی   ...
9 دی 1393

نی نی بی دندون

شنبه رفتیم نی نی دایی و ببینیم تو راه میخوندی نی نی بی دندون افتاد تو قندون انبر بیارید درش نیارید بعد بلند بلند میخندیدی،فعلارو برعکس میکنی بعد میخندی با هم تاب تابه خمیر بازی میکنیم میگی خرس پر الاغ پر ،میخندی و خم میشی بزنم پشتت........... نون بیارکباب ببر هم خیلی دوست داری وقتی میخوام سریع حواستو پرت کنم بهت میگم زود میای بازی میکنی تو بیمارستان همش میدویدی هیچکس نمیتونست بگیردت یه دفعه هم پریدی تو خیابون که آرش هرجوری بود گرفتد از بیمارستان هم که برگشتیم رفتی تو ماشین دایی سعید پیش عزیز جون،اونجا از دایی میپرسیدی ماشینت چیه؟ چند گرفتی؟کی گرفتی؟ تو راه نازنین گرسنش میشه میگن چی بخریم تو میگی من شیر ...
9 دی 1393

محمد رضا

نی نی دایی سعید شنبه به دنیا اومد کوچولوی ناز عمه،قدمت مبارک ایشالله که زیر سایه پدرو مادرت با ناز بزرگ بشی   ...
9 دی 1393

صدای حلزون

2 سال و 4 ماه و 23 روز الان با بابات رفتی باغ وحش،البته اکثر حیوونارو میشناسی یا تو کتابات با هم خوندیم یا اینکه تو شبکه مستند دیدی اولین چیزی هم که میپرسی اینه که:صداش چجوریه تصور کن میپرسی صدای حلزون چیه!!!!!!!!!!!!!                                                           
9 دی 1393

بدون عنوان

دو سال و چهار ماه و 18 روز یه مدت حالم بد بود کوچولوی مهربونم نتونستم وبلاگتو آپ کنم،البته این مریضی یکمی تو رو حیت تاثیر گذاشته بود و ناراحت بودی،هر روز صبح پا میشدی میگفتی مانی امروز حالت خوبه؟؟؟ بعد منو ناز میکردی........... جدیدا به من میگی مانی،به بابا میگی:بایی با بابا رفته بودی خونه بابا حاجی که چهارپایه ببرید سرکار بابا،مامان بزرگ زیاد راضی نبود و میگفت میبرید حواستون نیست گم میشه و از این حرفا ........که کاسه صبر تو لبریز میشه و با یک حالت جدی میگی:پولشو میدیم پولشو میدیم.......... البته از اون روز سربسرت میذارن میگن پولشو بده،تو هم میگی پول نمیدم............ عمه زهرا خیلی ازت تعریف میکرد...
4 دی 1393

بدون عنوان

امروز با بابا داشتیم دنبال شناسنامت میگشتیم پیداش نمیکردیم اعصابمون خورد شده بود . تصور کن دو ساعت داشتیم میگشتیم وواقعا کلافه شده بودیم.......حالا تو تند تند حرف میزدی و نمیذاشتی حواسمونو جمع کنیم ....... رفتی بالای تخت و میله بسکتبالتو با خودت کشون کشون بردی بالا که پل درست کنی......که تعادلت رو از دست دادی و با سر خوردی زمین،چند لحظه همه ساکت شدیم که گفتی:مامان من زندم................ عادت داری کلا سوار فرمون ماشین میشی،بهت گفتم: سوار نشو پات میشکنه،همون موقع پات گیر کرد به فرمون با کلی تقلا درش آوردی و گفتی:مامان پام نشکست  
15 آذر 1393

بابای مهربون

دیشب قبل از شام برای بابات کار پیش اومد مجبور شد بره بیرون،باهاش رفتی تا سوار ماشین شدی خوابت برد،وقتی هم که برگشتی خواب بودی بابا خیلی نگران بود که شام نخوردی،ولی ازش خواستم که بیدارت نکنه......... خلاصه ساعت 5 بیدار شدی شروع کردی آروم با ما حرف زدن،اینکه جقیل سری (جرثقیل)میخواد خاکبرداری کنه و باید بره پیش کمپرسی و نزدیک 10 دقیقه اینجوری حرف  زدی،ازت پرسیدم گرسنته؟ گفتی آره.......بابا برات غذا و آب آورد و تا ساعت 7 باهات بازی کرد.....من که خیلی خوابم میومد خوابیدم ولی بابا خیلی با حوصله و مهربون باهات ماشین بازی میکرد فکر کنم کمتر پدری اینکارو برای بچش بکنه،نهایتا یجوری میخوابوندش یا میندازه گردن...
5 آذر 1393

داستان بازار

دو ماه پیش که رفته بودیم شمال،با عزیزجون و باباعباس رفتیم بازار روز،از همون اول بازار به همه چیز دست میزدی به سیب زمینی،بادمجون،لباسها و خلاصه هر چیزی که میدیدی،آخرای بازار رسیدیم به یه آقایی که گوجه فرنگی میفروخت،رفتی با دقت گوجه فرنگی هاشو نگاه کردی و یکیشو گرفتی تو دستت،تو حال و هوای خودت بودی که یکدفعه فروشنده صدای بوقلمون درآورد که دست نزنی ،ترسیدی و گریه کردی،منو عزیزجون که پشتت بودیم اومدیم پیشت، فروشنده شروع کرد به عذرخواهی و قربون صدقه رفتنت ولی تو همچنان گریه میکردی، دقیقا 10 دقیقه اونجا وایسادیم فروشنده خیلی خجالت کشید،همه دعواش کردند که چرا تورو ترسونده، از اون موقع بهم میگی مامان داستان بازارو...
4 آذر 1393

بدون عنوان

پریشب غروب با بابا داشتیم میومدیم خونه،که باقالی دیدی، جای پارک نداشت بابات مجبور شد خیلی جلوتر پارک کرد.... میگفتی:مامان دستتو میگیرم،به هیچی دست نمیزنم............ اولاش دستمو گرفتی بعد دویدی منم دنبالت..... بعد که رسیدیم به باقالیها،رو چرخش تند تند دست میکشیدی دقیقا خرت از پل گذشته بود و قولایی که خودت داده بودی و برعکس انجام دادی........ ...
3 آذر 1393