عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

تو :بابا یادته کیک تولدمو بابا:آره دیگه جوجه تیغی بود تو:یادته چقدر میگفتم اون کیک و بگیر انقدر دیوونت کردم
17 دی 1395

بدون عنوان

بعد دختره دویید تا رسید به یه دره که زیرش رودخونه بود از ترس دایناسوره پرید تو آب..... همونجوری که آب میبردش پاش خورد به یه سنگ بزرگ........ دردش گرفت گفت آآآآآآی یه تمساح بیچاره که خوابش برده بود از تو آب پرید بیرون گوشاشو گرفت گفت؛وااااااای دختله فلال کلد دختره فرار کرد دایناسوره اومد پایین دره و بازم دنبالش بود که یکدفعه یه عقاب بزرگ با چنگلهای تیزش دختره رو گرفت و پرواز کرد..... دختره از اون بالا پایین و نگاه کردو سرش گیج رفت از ترسش داد زد:آآآآآی عقاب گوشاش و گرفت گفت واااااااای دختره افتاد پایین  دختله فلال کلد دختله فلال کلد بعد رسید به یه کوه بزرگ ازش رفت بالا دید که دایناسوره از کوه داره میاد بالا ترسید ...
17 دی 1395

بدون عنوان

با مهدی سر میوه دعواتون شد میخواستم تو اتاق نگهت دارم تو هم میخواستی زودتر بریو حسابتو تسویه کنی..... شروع کردم تند تند یه داستان ساختن و تعریف کردن.....  بجای ر حرف ل رو میگفتم یه دایناسوره تو یه جنگل بزرگ و تاریک یه دختله(دختره) رو دید رفت بخولتش که دختله دیدش داد زد:آآآآآآآی دایناسوله گوشاشو گلفت گفت واااااااااای دختله فلال کلد دختله فلال کلد دختله لفت بالای دلخت،دایناسوله با دندوناش دلخت و از جاش کند دختله افتاد زمین گفت آآآآآآی دایناسوله گوشاشو گلفت گفت وااااااااآی دختله فلال کلد دختله فلال کلد..... بقیشو بعدا برات مینویسم
14 آبان 1395

بدون عنوان

تو ومهدی انگار نمیدونید تکلیفتون با هم چیه بالاخره چجوری باید با هم رفتار کنید.........تو توی اتاقت بودی که ظرف انگورو گذاشتیم تو حال..... مهدی بدو بدو ظرف رو برداشت اومد دنبالت تو اتاق و داد دستت..... حالا تو چیکار کردی!!!!!ظرف و گرفتی نزاشتی انگور بخوره...!!!!
6 آبان 1395

بدون عنوان

امشب کشمش خوران داشتیم..... عاشق کشمشی،منم سعی میکنم غذاهایی که کشمش دارن زیاد درست کنم مثل شیرین پلو ،عدس پلو،رشته پلو و ........ مهدی هم امشب پابه پات خورد....... خاطره امشبت:وقتی بابا از شمال برگشت به من دروغ گفت و منو با خودش نیاورد.......
4 آبان 1395

بدون عنوان

امشبم دوباره توپ بازی کردیم.....داشتم درست و حسابی گل بارونت میکردم که بابا اومد کمکت و دروازتو نگه داشت....... دیگه کار از فوتبال و والیبال و بسکتبال گذشته بود یجوری فقط میخواستیم گل بزنیم.....  تو با یه توپ،بابا هم یه توپ دیگه ....پشت سر هم شوت میکردید ....باور کن دیگه از دست واکابایاشی هم کاری برنمیومد .......دیگه توپارو نمیدیدم.....  
4 آبان 1395

دندونپزشکی

امروز رفتی دندونپزشکی،میگفتی:میگفتن دکترش کارش خوبه اما خیلی بد بود موقع معاینه همکاری نکردی باهاشون اونام گفتن بیهوشی میزنیم که بابات قبول نکرد
4 آبان 1395

پادشاه بازی

4 سال و 2 ماه و 17 روز یبار داشتیم پادشاه بازی میکردیم با شنل و شمشیر ...... وسط بازی از کنار مهدی رد شدی شمشیرتو میخواست بگیره ندادی ،زد روی سرت منم سریع تا دعوا شروع نشده گفتم:سربازان این مرد را در سیاهچال بیفکنید...به پادشاه بزرگ ما توهین بزرگی کرده است گفتی:نه سربازان،او را در سیاهچال نیندازید من:چرا قربان باید او را مجازات کنیم تا درس عبرتی شود برای دیگران تو :نه سربازان ،برادر ماست او را در سیاهچال نیندازید حالا من همش اصرار میکردم تو قبول نمیکردی خطر رفع شد ولی تا شب سربسرت میذاشتم یک قدم هم از حرفت برنگشتی
3 آبان 1395

بدون عنوان

دیروز خیلی بهتون خوش گذشت.....رفتیم برای مهدی کفش بخریم که سایز مهدی و تموم کرده بود قرار شد هفته دیگه بریم...... همونجا مهدی به توپ بزرگا گیر داد که 2تا خریدید تو دومینو هم برداشتی.....بعد رفتیم پارک...... اومدیم خونه جوراب بازی کردیم یه سکه رو زیر جورابا قایم میکردیم...... ما دوتا که همش تقلب میکردیم ....تو سکه رو میذاشتی تو جورابا.....من که سکه رو تا آخر تو دستم نگه میداشتم.....آخراش بابا اول دستمونو چک میکرد بعد بازی میکرد......... خیلی خندیدی خیلی....... بعد دومینو بازی کردیم وقتی قبل از اینکه من تمومش کنم خرابش میکردی انقدر کیف میکردی...... بعدش توپ بازی......اولش رو توپه دراز میکشیدی بعد فوتبال بازی کردیم که بابا اومد کمکت گ...
3 آبان 1395

بدون عنوان

من واقعا نمیدونم بعضیا چه فکری پیش خودشون میکنن یا اصلا فکر هم میکنن که میخوان بچه های مردمو تربیت کنند....... اتفاقا من دقت کردم هرکی که بیشتر روی ادب کردن بچه های مردم،اصرار میکنه خودش کلکسیون مشکلات تربیتی و اخلاقیه...... دیدم که میگم...... یک هفته پیش یه لباس دیده بودی....همش به من میگفتی مامان بیا ببینش نظرتو بگو،بخریمش بالاخره دیشب رفتیم مغازه،انقدر کوچیک بود که به زور 4 نفر جا میشدند ، یه رگال بزرگ هم گذاشته بود وسطش..... زودتر از من رفتی و با دقت رگالو میچرخوندی و دنبال لباسه میگشتی یکدفعه یکی از مشتریها سرت داد زد نچرخونش شکسته اصلا نگاهشم نکردی کار خودتو میکردی دوباره آقاهه سرت داد زد میگم نچرخونش خیلی ریلکس و ب...
2 آبان 1395